جدول جو
جدول جو

معنی اکاحل - جستجوی لغت در جدول جو

اکاحل(اَ حِ)
جمع واژۀ کحل. (ناظم الاطباء) ، پالان خر و اسب. (غیاث اللغات) (از کنزاللغات). پالان. ج، اکف. (مهذب الاسماء) ، پشماکند. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکحل
تصویر اکحل
چشم سرمه کشیده، سیاه چشم، در علم زیست شناسی رگی در دست که آن را فصد می کنند، رگ چهاراندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکال
تصویر اکال
پرخور، بسیار خورنده، بسیار خوار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حِ)
جمع واژۀ مکحل به معنی سرمه کش. (آنندراج). جمع واژۀ مکحل و مکحله. (ناظم الاطباء) ، مکاحل البارود، از آلات حصار و وسیلۀ دفاعی است که از آن نفت پرتاب کنند و آن انواع گوناگون دارد. با بعضی تیرهای بزرگی که سنگ را بشکافد انداخته می شود و با بعضی دیگر گلوله هایی از آهن بیفکنند که وزن آنها از ده رطل تا صد رطل مصری بالغ می گردد. (از صبح الاعشی جزء ثانی ص 144). و رجوع به همین مأخذ و مکحله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
طعام. گویند: ماذقت اکالاً، ای شیئاً من طعام. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چیزی از خوردنی. (یادداشت مؤلف). طعام و خوردنی. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اَکْ کا)
خورنده و قاضم. (ناظم الاطباء). بسیارخورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). پرخور. سخت خورنده. بسیارخوار. (یادداشت مؤلف). بسیارخوار. ج، اکالون. (مهذب الاسماء) :
باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر.
مولوی.
- اکال غلیظ، پرخور ستبر. بسیارخوار درشت هیکل. (فرهنگ فارسی معین).
- ، سالخورد. سالخورده تر. (یادداشت مؤلف). بزرگتر از لحاظ سن. (از اقرب الموارد) ، بزرگ. کبیر، در مقابل صغیر. گویند: ’الاکبر و الاصغر’، ای الکبیر والصغیر. و ازآن است در نزد بعضی: اﷲاکبر، ای الکبیر. و نزد بعضی: اﷲاکبر من کل کبیر. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح منطق) موضوع مذکور در نتیجه، و مطلوب در قیاس اقترانی کلی. (یادداشت مؤلف). نزد علمای منطق اطلاق می شود بر مجهول مطلوب قیاس اقترانی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح علمای نحو قسمی از اشتقاقات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به اشتقاق شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اکل و اکل. (ناظم الاطباء). رجوع به اکل شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زحمت یافتن ناقه به خارش رحم از پشم برآوردن بچه در شکمش. (ناظم الاطباء).
خوردن بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد سرمه گون چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه پلک چشم از خلقت. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از مهذب الاسماء). سیاه چشم، و تأنیث آن کحلاء باشد. مرد سیاه مژگان که گویی سرمه کرده است. (یادداشت مؤلف). آنکه چشم او سیاه باشد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سرمه نهنده به چشم. کحّال. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
هلاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ کحل. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به کحل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گیاه برآوردن گرفتن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دروغ تر. امین: احسن الشعر امینه و اعذبه اکذبه. (یادداشت مؤلف) : احسن الشعر اکذبه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ حِ)
آب راهه ها. (منتهی الارب). مسایل الماء. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اساحل
تصویر اساحل
به گونه رمن آبراه ها
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه چشم، سرمه کشیده، رگ هفت اندام مرد سیه چشم سرمه چشم سیاه پلک، چشم سرمه کشیده. یا ورید اکحل. ورید میانی دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکاحه
تصویر اکاحه
زبردستی چیره گری، دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکاول
تصویر اکاول
جمع اکول، پشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
((اَ حَ))
سیه چشم، چشم سرمه کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکال
تصویر اکال
((اَ کّ))
پرخور، بسیار خور، کنایه از هوی و هوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکال
تصویر اکال
پرخور، شکم باره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکاحه
تصویر اکاحه
چیره گری، دادن، زبردستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکاول
تصویر اکاول
پشته ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
سیاه چشم
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از بخش کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی