شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، ابیز، بلک، ژابیژ، آییژ، جمر، جمره، لخچه، جرقّه، جذوه، آتش پاره، خدره، سینجر، ضرمه، لخشه، آلاوه، ایژک
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، اَبیز، بِلک، ژابیژ، آییژ، جَمر، جَمَرِه، لَخچِه، جَرَقّه، جَذوِه، آتَش پارِه، خُدرِه، سَیَنجُر، ضَرَمِه، لَخشِه، آلاوِه، ایژَک
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، سُکاسه، رُکاشه، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز، قُنفُذ
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). الوف. الف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب معلّم
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). اَلوف. اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب مُعَلَّم ْ