جدول جو
جدول جو

معنی اوندا - جستجوی لغت در جدول جو

اوندا
اونتا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وندا
تصویر وندا
(دخترانه و پسرانه)
آرزو، هزوارش است به معنی خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماونداد
تصویر ماونداد
(پسرانه)
نام یکی از مفسران اوستا در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اندا
تصویر اندا
اندودن، پسوند متصل به واژه به معنای انداینده مثلاً آفتاب اندا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاوندان
تصویر یاوندان
پادشاه، برای مثال چو یاوندان به مجلس می گرفتند / ز مجلس مست چون گشتند رفتند (رودکی - ۵۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اودا
تصویر اودا
ودیدها، دوست ها، دوست دارنده ها، جمع واژۀ ودید
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان بورمه سرا و شیلات در 158500 گزی رشت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ مُ)
دهی است از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در 11 هزارگزی خاور فومن. ناحیه ای است جلگه. آب و هوای آن معتدل و مرطوب است. 1013 تن سکنه دارد. آب آن از نهر سنگ تأمین میشود. محصولات آن برنج، ابریشم، چای و عسل است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از شفت اتومبیل میرود. در حدود ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قسمتی است از ناحیۀ فومن در گیلان
لغت نامه دهخدا
(وَ)
به لغت ژند و پاژند، خواهش و خواسته. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوه. جبل. (برهان) ، جمع واژۀ اره. (ناظم الاطباء). رجوع به وؤره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
دهی است از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری رشت بین شوسۀ کوچصفهان و دوشنبه بازار به رشت. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 892 تن است. آب آن از خمام رود تأمین میشود. و محصول آن برنج و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود.
- پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین).
- ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- تیرانداز، تیراندازنده:
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
(گلستان).
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم میکشد.
حافظ.
- تیراندازی، عمل تیر انداختن:
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
حافظ.
- چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود.
- چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن.
- ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف).
- خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین).
- سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر:
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود.
- سنگ انداز، عمل سنگ انداختن:
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی.
؟
- ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
- شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن.
- غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است.
- کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کمنداندازی، عمل کمندانداز:
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج).
- گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود.
- ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود.
- نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم).
- ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم).
- نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من.
عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109).
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109).
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109).
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)،
{{اسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.
فردوسی.
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست.
اسدی.
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس.
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف).
- بانداز، باندازه:
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش.
فردوسی.
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز، تخمین. سنجش. برآورد.
- برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن.
- بی انداز، بی اندازه. بی قیاس:
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
ناصرخسرو.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام:
بزرگان که بودند با او (رستم) بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو)
از ایوان خسرو برفتند شاد.
فردوسی.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه.
اسدی.
، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
غیاثای حلوایی (از آنندراج).
، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)،
{{نعت فاعلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده،
{{فعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
فریب و خدعه و مکر. (ناظم الاطباء). خدعه و فریب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قلعه ای است محکم در نزدیکی حلب. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
بلوک مشجری است از نواحی حلب. (از معجم البلدان ج 4) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 16هزارگزی جنوب خاوری رشت و8هزارگزی شمال دوشنبه بازار. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 967 تن است. آب آن از خمام رود تأمین میشود. محصول عمده آن برنج و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
شنوا و شنونده. (برهان). شنوا. (جهانگیری). شنونده و شنوا. (از انجمن آرا) (از آنندراج). بیت زیر را جهانگیری برای این معنی آورده و رشیدی از او پیروی کرده است:
این سماع خوش و این نالۀ زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش شوندا نشود.
منوچهری.
رجوع به شنوا و شنونده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ دَ)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر دارای 520تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود، هوای میان اعلای کوه تا فرازگاه وادی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عصیر. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ آو (آوی). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : طیر اوی، مرغان فراهم آمده از هر جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زعرور باشد و آن را در خراسان علف شیران و به عربی تفاح البری خوانند، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی وَ)
جمع واژۀ خویشاوند. (ناظم الاطباء). اقارب، اسره. حمیم. (یادداشت مؤلف) : پسرش عضد قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان. (تاریخ بیهقی). بخویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان. (قابوسنامه). پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید. (قصص الانبیاء). چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء). در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایه او را بگریزانید. (فارسنامۀ ابن البلخی). عتره، خویشاوندان نزدیک. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اودا
تصویر اودا
جمع وادی، دره ها، رودها جمع ودید دوستان دوستداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
ترکی مغولی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
دوست، رفیق
فرهنگ فارسی معین
اقارب، اقربا، اقوام، کسان، منسوبان، منسوبین، وابستگان
متضاد: بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی
اندازه، مقیاس با چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
انداج
فرهنگ گویش مازندرانی
این قدر، این اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
از ماه های تبری، اولین ماه تبری، آنرا
فرهنگ گویش مازندرانی
مراسم حنابندان در جشن عروسی
فرهنگ گویش مازندرانی