جدول جو
جدول جو

معنی اوفیر - جستجوی لغت در جدول جو

اوفیر
در کتاب مقدس دریابندریا ناحیه ای که از آنجا کشتی های سلیمان طلا و جواهر وعاج و بوزینه و طاوس می آوردند، آن را بتفاوت با هندوستان، سیلان، آفریقا و عربستان تطبیق کرده اند، (دایرهالمعارف فارسی)، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توفیر
تصویر توفیر
صرفه جویی، تفاوت، افزونی، زیادتی، افزایش، زیاد کردن، افزودن، زیاد کردن مال، سود، فایده، حق کسی را تمام وکمال دادن، تمام کردن
فرهنگ فارسی عمید
شوهر زلیخا که وزیر یا عزیز ’رییان’ از عمالقۀ مصر بود. وی در میان مردم به لقب جبار شهرت داشت. او همان کسی است که حضرت یوسف را بسبب زیبایی خریداری کرد و بندۀ خود ساخت و همه کارهای خویش را به وی واگذاشت و آنگاه بدنبال افترای زلیخا او را زندانی کرد. وی را فوطیغار نیز گویند. (از لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی). و صاحب قاموس الاعلام در ذیل اطفین آرد: نام وزیر ریان از سلاطین عمالقه که معاصر حضرت یوسف بود و به عزیز مصر شهرت داشت و زلیخای معروف زوجه او بود. و صاحب قاموس کتاب مقدس در ذیل فوطیفار آرد: رئیس خواجه سرایان فرعون. و او همان است که یوسف را خریداری کرد. (سفر پیدایش 37:36 و 39:1). و رجوع به پوتیفار شود. این نام در کشف الاسرار اظفیر و بقولی قطفیر و در تفسیر ابوالفتوح رازی اطفربن رحیب و بقولی قطفر ملقب به عزیز آمده است. و صورت اظفیر ظاهراً درست نیست. رجوع به کشف الاسرار ج 5 ص 34 و 35 و تفسیر ابوالفتوح چ علمی ج 5 ص 474 شود، اطلاق بنخله، گشنی دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (آنندراج). گشن دادن خرمابن را. (ناظم الاطباء). تلقیح کردن نخل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، اطلاق قوم، رسیدن و بی مهار گردیدن شتران ایشان. (از منتهی الارب). بی مهار گشتن شتران. (آنندراج). رسیدن مردم و بی مهار گردیدن شتران ایشان. (ناظم الاطباء). اطلاق قوم، رها شدن و گشوده گشتن عقال شتران ایشان. (از اقرب الموارد) ، رها شدن شتران ایشان در طلب آب. (از متن اللغه)، دست گشادن. (کشاف اصطلاحات الفنون از صراح). گشادن دست بنیکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطلاق دست کسی بخیر، گشادن آن بنیکی. (از اقرب الموارد)، گشاده شدن. (تاج المصادر بیهقی)، طلاق دادن زن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رها کردن زن از بند. (زوزنی). اطلاق همسر، طلاق دادن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). تطلیق. (متن اللغه)، اطلاق مواشی، بچرا گذاشتن چهارپایان و روان کردن آنها به چراگاه. (از اقرب الموارد). بچرا گذاشتن و رها کردن، اطلاق ناقه، راندن آن بسوی آب و آزاد گذاشتن آن برای چریدن درشب زادن، اطلاق دارو به معده، رساندن آن به شکم. (از متن اللغه)، اطلاق گوینده در سخن، تعمیم دادن سخن و مقید نکردن آن. (از اقرب الموارد). اطلاق گفتار، رها کردن آن بی قید و شرط. (از متن اللغه). بی قید و شرط گذاشتن کلام. (یادداشت مؤلف). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: خفاجی در حاشیۀ تفسیر بیضاوی در تفسیر آیۀ صم بکم عمی (/2 18 و 171) الاّیه... گفته که: اطلاق ضد تقیید است و آن عبارت باشد از استعمال لفظ بمعنای خود خواه از طریق حقیقت و خواه بر سبیل مجاز، در تداول فارسی، روان کردن. (غیاث). روانگی. (ناظم الاطباء). روان کردن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، مأخوذ از تازی در پارسی، عموم. مثال: نمی شود گفت اهل فلان ملک بر سبیل اطلاق بدند. (فرهنگ نظام).
- براطلاق، مطلقاً. بطور عموم و بطور کلی. علی الاطلاق.
- به اطلاق، مطلقاً. عموماً:
این به افعال همچو تنینی است
وآن به اطلاق سخت شیطانیست.
مسعودسعد.
- حکیم علی الاطلاق، خدای تعالی.
- علی الاطلاق، بطور مطلق. بطور شمول و شامل بودگی. (ناظم الاطباء). بی قید و بی شرط.
، شکم راندن. (آنندراج) (غیاث). تخلیۀ شکم و اسهال. (ناظم الاطباء). مقابل قبض. راندن. براندن، چنانکه مسهل شکم را. (یادداشت مؤلف). رونش. شکم روش. گشادن. (غیاث). بگشادن. برگشادن. مقابل قبض:
از هلیله زفت شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت.
مولوی.
، رها کردن بندی را از بند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بند رها کردن. (آنندراج). اطلاق اسیر، آزاد کردن وی. (از اقرب الموارد). رها کردن بندی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. (غیاث). رهایی و آزادی. آزاد کردن. یله کردن. سر دادن. ول کردن. آزادکردگی. خلاصی از قید و بند. بازکردگی. نجات. (ناظم الاطباء) :
هست امروز به اطلاق دل من نگران
که در این حبس ز احسان تو صد برگ و نواست.
مسعودسعد.
دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد و رو سوی غزو کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364 چاپی). سلطان اطلاق او التماس کرد. (جهانگشای جوینی).
گر نشد غره بدین صندوق ها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها.
مولوی.
ذکر اطلاق و رهانیدن از ضمان اهل قم را. (تاریخ قم ص 149)، بمجاز، خرج کردن. پرداختن: چون گورخان را خزانه ها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود. (جهانگشای جوینی).
- حق اطلاق، در تداول خراج گزاری قدیم، پولی بوده که برای رهایی از ضمان خراج پس از پرداخت آن می گرفته اند و آن بهر هزار دینار دو دینار بوده است. رجوع به تاریخ قم ص 149، و اطلاق نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
وافی تر: حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمه محاسن اصفهان). حق کسی را بتمام گزارنده تر.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سقاء اوفر، مشک تمام پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازفیر
تصویر ازفیر
برون دمیدن بروندم
فرهنگ لغت هوشیار
فرور دگرگونی، افزودن بسیار کردن، گرد آوردن دارایی دارا شدن، هده دادن (هده هوده حق)، پس انداز زیاد کردن اضافه کردن افزودن، حق کسی را تمام دادن، اندوختن مال کسب کردن گرد کردن، بسیار شدن، تفاوت، آنچه در اجاره از آن فایده بردارند، جمع توفیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
پیماندارتر باوفاتر وفادارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفر
تصویر اوفر
بیشتر وسیع تر، زیاد بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفیرید
تصویر اوفیرید
فرانسوی مارسانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفیر
تصویر توفیر
زیاد کردن، حق کسی را تمام دادن، فرق داشتن، تفاوت، اندوختن مال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
((اَ یا اُ))
باوفاتر، وفادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوفر
تصویر اوفر
((اَ یا اُ فَ))
بیشتر، وسیع تر، زیاد، بسیار
فرهنگ فارسی معین
افزوده شدن، اختلاف، افتراق، امتیاز، تباین، تفاوت، فرق، مبانیت، مغایرت
متضاد: کاهش یافتن، کاستن، اضافه درآمد، سود، منفعت، مال اندوزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبچک، فاصله ی بیرونی دیوار تا انتهای شیروانی
فرهنگ گویش مازندرانی
آواره
فرهنگ گویش مازندرانی