جدول جو
جدول جو

معنی اوف - جستجوی لغت در جدول جو

اوف
علامت اظهار درد است خاصه در سوختگی و خلیدن خار یا سوزن و امثال آن بر تن، (یادداشت مؤلف)، اخ، اف
لغت نامه دهخدا
اوف
فرانسوی تخم ادات تفجع (بهنگام درد و رنج گویند)
تصویری از اوف
تصویر اوف
فرهنگ لغت هوشیار
اوف
از اصوات در بیان درد و افسوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، افتدن، فتیدن، فتادن، افتیدن، فتدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوفاریقون
تصویر اوفاریقون
هوفاریقون، گیاهی با ساقۀ کوتاه، برگ های سرخ و گل های زرد یا سفید چتری شبیه گل شبت، که تخم های آن در غلاف دراز قرار دارد. در طب قدیم جهت رفع تنگی نفس، سل و درد سینه به کار می رفته، علف چای
فرهنگ فارسی عمید
(اُ فِمْ)
ژاک. (1819-1880م.) مصنف فرانسوی متولد در کالونی. موجد اپرت در فرانسه است و بیش از صد اپرت نوشته. یگانه اپرای جدی وی بنام افسانه های هوفمان از شاهکارهای اوست. (دایرهالمعارف فارسی). افنباخ
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ / فِ)
بیماریی در دست و پای ستور که وخش نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کلمه وخش در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
بسیاروفد.
- امثال:
اوفد من مجبرین، گویند مجبرین چهار تن از قریش از اولاد عبدمناف بودند که چون اکثرالوفاده بر ملوک بودند بدین نام موسوم شدند. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سقاء اوفر، مشک تمام پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(فِ)
آوازی است که در خوشی یا درد کم برآرند. صوتی است نمودن درد یا التذاذ را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
وافق تر. (از آنندراج) (غیاث). مناسب تر و شایسته تر. (ناظم الاطباء). سازنده تر و سازگارتر. سازوارتر
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
وافی تر: حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمه محاسن اصفهان). حق کسی را بتمام گزارنده تر.
لغت نامه دهخدا
(اُ ق رُ)
ثوم الحیه. سیرمار. (یادداشت مؤلف) ، بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنج و اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از داروهای طبی، غرب، پیش از سر باز کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
در کتاب مقدس دریابندریا ناحیه ای که از آنجا کشتی های سلیمان طلا و جواهر وعاج و بوزینه و طاوس می آوردند، آن را بتفاوت با هندوستان، سیلان، آفریقا و عربستان تطبیق کرده اند، (دایرهالمعارف فارسی)، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وفی. (اقرب الموارد) ، زمین گیر و بجامانده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوفاض
تصویر اوفاض
جمع وفض، شتاب ها، گروه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوف شدن
تصویر اوف شدن
زخمی شدن، سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفاد
تصویر اوفاد
جمع وفد، بالاهای کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفادیا
تصویر اوفادیا
یونانی تازی شده خر خیار ازگیاهان خرخیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفاریقون
تصویر اوفاریقون
یونانی تازی شده هزار چشم از گیاهان هوفاریقون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفاز
تصویر اوفاز
جمع وفز، شتاب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، از پا در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفتاده
تصویر اوفتاده
افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
از بالا بپایین پرت شدن بزمین خوردن سقوط کردن، از پا در آمدن ساقط شدن سقط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفسانه
تصویر اوفسانه
افسانه و سرگذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفیدین
تصویر اوفیدین
فرانسوی ماران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفیرید
تصویر اوفیرید
فرانسوی مارسانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفر
تصویر اوفر
بیشتر وسیع تر، زیاد بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفق
تصویر اوفق
همراه تر سازگارتر سازوارتر شایسته تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
پیماندارتر باوفاتر وفادارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفور بیاسه
تصویر اوفور بیاسه
فرانسوی فرفیونیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفر
تصویر اوفر
((اَ یا اُ فَ))
بیشتر، وسیع تر، زیاد، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
((اَ یا اُ))
باوفاتر، وفادارتر
فرهنگ فارسی معین
اوف
فرهنگ گویش مازندرانی