جدول جو
جدول جو

معنی اورو - جستجوی لغت در جدول جو

اورو
(اِ)
شهری است با جمعیت 20441 تن. کرسی ولایت اور شمال فرانسه در نورماندی کنت های اورو در ضمن پادشاهان ناوار نیز بودند (1349- 1425م.). کلیسای جامع (قرون 14 و 17م.) آن در جنگ دوم جهانی صدمه دید. (دایرهالمعارف فارسی) ، کفش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پاپوش. (ناظم الاطباء) ، بادبان کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (انجمن آرا) ، دیگ افزار. توابل. (از ناظم الاطباء). داروی گرم مثل فلفل و دارچینی و زیره و غیره که در دیگ طعام ریزند. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شورو
تصویر شورو
نوعی چرم که برای ساخت رویۀ کفش کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورت
تصویر اورت
بسیار زیاد، بسیار، فراوان، به طور فراوان، جزیل، بی اندازه، غزیر، معتدٌ به، درغیش، موفّر، عدیده، متوافر، موفور، وافر، کثیر، خیلی، به غایت، مفرط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورک
تصویر اورک
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، بازپیچ، بازام، نرموره، آورک، سابود، گواچو، پالوازه، بادپیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود
ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن
ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن
ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷)
ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوروت
تصویر اوروت
برهنه، لخت، عریان، معرّیٰ، تهک، عور، متجرّد، ورت، پتی، لاج، رت، عاری، غوشت، لوت، لچ
اوروت کردن: پر کندن مرغ کشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ابره، رویۀ لباس، رویه برای مثال حال مقلوب شد که بر تن دهر / اوره کرباس و دیبه آستر است (خاقانی - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورع
تصویر اورع
باورع تر، پرهیزکارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورا
تصویر اورا
قلعه، حصار، دز، دیز، دیزه، اورا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ماده ای بی رنگ و بی بو به صورت بلورهای سوزنی نازک که در کبد تولید می شود و همراه با ادرار از بدن انسان دفع می شود، نوع مصنوعی آن در صنعت و کشاورزی به عنوان کود کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارو
تصویر وارو
وارون، واژگون، در ورزش در ژیمناستیک، پشتک
وارو زدن: در ورزش پشتک زدن در آب، گود زورخانه و بر روی زمین، برعکس کار کس دیگر کاری انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو)
جائی که ناو از آن بتواندگذشت. ترعه و کانالی که قابل رفت وآمد ناوها باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
گشادگی و سوراخی که گاوی تواند از آن گذشتن. قسمی کول، تنبوشه
لغت نامه دهخدا
رجوع به گاوروی شود
لغت نامه دهخدا
آردی که بر کندۀ خمیر پاشند تا بجایی نچسبد، (یادداشت مؤلف)، آردی که بر سفره گسترند تا خمیر بدان نچسبد، جمع واژۀ وزیر، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به وزیر شود
لغت نامه دهخدا
اورق، خانواده، دودمان، خویشان، اعقاب: تا غایت همواره ایشان و فرزندان ایشان ملازم و مقرب حضرت هولاکوخان و اوروغ نامدار بودند، (جامعالتواریخ رشیدی)، و این ملک بر وی و اوروغ نامدار وی بر وجهی که هست مقررو مسلم بود، (همان کتاب)، رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
اوروغ: پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید، (جامعالتواریخ رشیدی)، و چون اوروق چنگیزخان را این دولت و سعادت دست داده ... (جامعالتواریخ)، و چگونه شاید که اوروق و اعقاب بزرگان هر قوم بر مجاری احوال پدران ... واقف و مطلع نباشند، (جامع التواریخ رشیدی)، رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اولو
تصویر اولو
دارندگان، صاحبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورو
تصویر شورو
فرانسوی چرم بزغاله پوست بزغاله بزیچه پوست بزغاله چرم بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورق
تصویر اورق
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوردو
تصویر اوردو
اردو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
با ورع تر پرهیزگارتر پارساتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوروق
تصویر اوروق
ترکی خانواده دودمان خویشان خانواده دودمان خویشان اعقاب
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که شاخه درخت یا جایی مرتفع آویزند و در آن نشینند تاب خورند باد پیچ تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورم
تصویر اورم
توده مردم، سپهسالار
فرهنگ لغت هوشیار
دارای دو جهت، دارای دو طرف، طبل دورو، دوسو، دوکرانه، کسی که ظاهر و باطنش تفاوت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
گشادگی و سوراخی که گاوی تواند از آن گذشتن تنبوشه. آنچه بصورت و هیئت گاو باشد، یا گرز (گرزهء) گاوروی. گرز فریدون که سرش بشکل گاو بود: زند بر سرت گرزه گاو روی ببند اندر آرد زایوان بکوی. (هرمزد نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورور
تصویر اورور
رستنی ها نباتات (بیشتر در آیین زردشتی بکار میرود)،جمع اورورها
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دوده دودمان ترکی خانواده دودمان خویشان خانواده دودمان خویشان اعقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوروت
تصویر اوروت
((اُ))
برهنه، عریان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی
ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن
خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوره
تصویر اوره
((اَ رَ یا اُ رِ))
ابره، رویه جامه و قبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوره
تصویر اوره
((رِ))
جوهر بول، ماده ای آبی رنگ، شور و تلخ تشکیل یافته از اکسیژن، ازت، هیدروژن و کربن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورک
تصویر اورک
((اَ رَ))
تاب
فرهنگ فارسی معین
روس اهل روسیه
فرهنگ گویش مازندرانی