جدول جو
جدول جو

معنی اوربرو - جستجوی لغت در جدول جو

اوربرو(اُ رِ رُ)
شهری است با جمعیت 66548 تن مرکز ولایت اوربرو، سوئد مرکزی کنار دریاچۀ یلمارن. کارخانه های کفش سازی و کلیسا وقلعه ای از قرن 13 میلادی دارد. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرو
تصویر ابرو
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود
ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن
ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن
ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷)
ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
فرهنگ فارسی عمید
(اُ رو رُ)
شهری است در مغرب بولیوی از آمریکای جنوبی و سومین شهر بزرگ آن با جمعیت بالغ بر 52600 تن. بنای استخراج منابع معدنی (1595م.) باعث رونق آن بوده است. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است با جمعیت 20441 تن. کرسی ولایت اور شمال فرانسه در نورماندی کنت های اورو در ضمن پادشاهان ناوار نیز بودند (1349- 1425م.). کلیسای جامع (قرون 14 و 17م.) آن در جنگ دوم جهانی صدمه دید. (دایرهالمعارف فارسی) ، کفش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پاپوش. (ناظم الاطباء) ، بادبان کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (انجمن آرا) ، دیگ افزار. توابل. (از ناظم الاطباء). داروی گرم مثل فلفل و دارچینی و زیره و غیره که در دیگ طعام ریزند. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو:
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.
ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.
حافظ.
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.
واله هروی.
- ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را:
او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
سپاهش نشستند بر پشت زین
سر پر ز کین ابروان پر ز چین.
فردوسی.
رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوه الا بالله.
منوچهری.
کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.
ناصرخسرو.
در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.
سعدی.
حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.
سعدی.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.
سعدی.
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.
تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم).
همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به.
؟
- ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن:
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم.
؟
- ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن.
- ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو:
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.
مبارکشاه سیستانی.
- چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن:
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین.
ناصرخسرو.
- ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن.
- تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن:
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است.
ظهیرفاریابی.
بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی رادو طغرا برکشیده.
نظامی.
با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت.
سعدی.
هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که توداری کمان ابرو را.
سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش.
سعدی.
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید، قربان میکند.
سعدی.
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری.
سعدی.
بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن.
حافظ.
پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.
حافظ.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ.
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشۀ محراب امامت.
حافظ.
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.
حافظ.
در گوشۀ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم.
حافظ.
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
حافظ.
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر.
حافظ.
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.
حافظ.
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود.
حافظ.
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.
حافظ.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت.
حافظ.
ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او.
حافظ.
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.
حافظ.
و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند:
شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است:
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده.
خاقانی.
ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته.
خاقانی (از بهار عجم).
- خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: }
- امثال:
راستی ابرو در کجی آنست.
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد.
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ بو / اَ بَ / بُ)
تصحیفی و لحنی از امرود (در رامسر و شهسوار و لاهیجان). میوه ایست که آنرا امرود گویند. (برهان قاطع). کمثری. و رجوع به اربودار وامرود شود، بلا. داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو رُ بَ)
دوروبر. حول. پیرامون. حوالی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دور و برشود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
محاذی. مقابل. در پیش. (ناظم الاطباء). روبارو. (آنندراج). مواجه و مقابل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). برابر. رویاروی. رجوع به روبروی شود:
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کی نظارگان...
ناصرخسرو.
دو لشکر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف برکشیدند.
نظامی.
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است.
نظامی.
جهان چیست مهمان سرایی، در او
نشسته دو سه ماتمی روبرو.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
روبرو بودن به از پهلو بود، نظیر: المقابله خیر من المقارنه
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ بَ)
شهری به اندلس وآن قصبۀ کورۀ جیان است و بقولی از قراء دانیه است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
رجوع به اردو شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوریب. اریب. بر وزن و معنی اوریب است که به ترکی قیقاج و بعربی محرف گویند. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اریب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
عرطنیثا. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به آذربو و عرطنیثا شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
امرود. (ناظم الاطباء) :
فروناگذشته بگیرد گلو
چو ناپخته باشد هنوز انبرو.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 126 الف).
و رجوع به امرود شود، فرستاده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برخاستن: انبعث فلان لشأنه، یعنی برخاسته بکار خود رفت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اندفاع. (از اقرب الموارد) ، روان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
در شفارود امرود را گویند. (از جنگل شناسی، تألیف کریم ساعی ص 238). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امبرود و امرود و گلابی شود، مرد جامع خیر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء). مقتدای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : که هر یکی از ایشان در ایالت و سیاست و عدل و رأفت علیحده امتی بوده اند. (کلیله و دمنه). رجوع به امه شود.
- امت مرحوم (یا مرحومه) ، گروه پیروان رحم شده. مسلمانان. (فرهنگ فارسی معین) :
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باش.
مولوی.
، گروه. گروه از هر صنف مردم و از هر جنس حیوانات. (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گروه. (نصاب) (ترجمان، ترتیب عادل). جماعت. (اقرب الموارد) (لسان العرب) : ایزد... تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال افتد از این امت بدان امت و از این گروه بدان گروه. (تاریخ بیهقی).
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
ناصرخسرو.
امت خود را بخواهم من از او
گر نگرداند زعارف هیچ رو.
مولوی.
- امت پناه، کسی که امت را پناه دهد:
داور مهدی سیاست، مهدی امت پناه
رستم حیدرکفایت حیدر احمد لوا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اُبِ)
دانیل فرانسوا. (1782-1871 میلادی) مؤسس مدرسه فرانسه موسیقی و نویسندۀ تألیفاتی است در موسیقی و غیره از جمله: 1- خواب عشق. 2- دمینوی سیاه. 3- هیده. 4- فراد یاولو. 5- اسب برنجی. 6- زن سفیر. 7- الماسهای تاج. 8- سهم ابلیس. 9- صفیر. 10- اولین روز یک خوشبختی. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دورفرود. هرچیز بسیار عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). دورتک: تدبیح، دور فروآوردن. (منتهی الارب).
- دور فروبردن، عمیق کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ده کوچکی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع در 75 هزارگزی جنوب خاوری سراوان، نزدیک مرز پاکستان. سکنۀآن 3 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از ایل بهارلو از ایلات خمسۀ فارس و از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین است، ییلاقشان کوههای شمالی البرز، قشلاقشان ورامین میباشد و چادرنشین هستند، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 111، 86)
لغت نامه دهخدا
به سریانی حناء است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوربور
تصویر جوربور
تذرو قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوردر
تصویر اوردر
فرانسوی راسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوردو
تصویر اوردو
اردو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوربر
تصویر دوربر
پیرامون، خالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبرو
تصویر روبرو
مواجه و مقابل، برابر، رویاروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امبرو
تصویر امبرو
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورور
تصویر اورور
رستنی ها نباتات (بیشتر در آیین زردشتی بکار میرود)،جمع اورورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبرو
تصویر خوبرو
خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی
ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن
خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوربور
تصویر جوربور
تذرو، قرقاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روبرو
تصویر روبرو
متضاد، مقابل، مواجه
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، پیش رو، جلو، حضوراً، رویارو، قبال، متقابل، محاذی، مقابل، مواجه، نزد
متضاد: عقب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقابل، در برابر، مقابله
فرهنگ گویش مازندرانی
آبی که به سمت خزانه ی آسیاب هدایت شود، پاروی قایق
فرهنگ گویش مازندرانی
ور آمده، خمیر آماده برای نان
فرهنگ گویش مازندرانی