جدول جو
جدول جو

معنی اوجره - جستجوی لغت در جدول جو

اوجره
(اَ جِ رَ)
جمع واژۀ وجار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یگانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). هو اوحد اهل زمانه. ج، احدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
ایا بعقل و کفایت زعاقلان اوحد
ایا بفضل و شهادت ز فاضلان افضل.
- اوحدالدهر، یگانه روزگار. (مهذب الاسماء).
، صاحب وحدت و یگانگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اواره
تصویر اواره
دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، ایاره، اوارجه، برای مثال همی فزونی جوید اواره بر افلاک / که تو به طالع میمون بدو نهادی روی (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجره
تصویر انجره
گزنه، گیاهی علفی و خودرو از خانوادۀ نعنا دارای با برگ های کرک دار که در صورت تماس با آن ماده ای اسیدی ترشح می کند و مصرف خوراکی و درمانی دارد،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوجه
تصویر اوجه
اوجا، درختی جنگلی از نوع نارون با پوست سخت و شکاف دار و برگ های بیضوی نوک تیز، قره آغاج، لو، لی، قره غاج، گل پردار، ملج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ماده ای بی رنگ و بی بو به صورت بلورهای سوزنی نازک که در کبد تولید می شود و همراه با ادرار از بدن انسان دفع می شود، نوع مصنوعی آن در صنعت و کشاورزی به عنوان کود کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ابره، رویۀ لباس، رویه برای مثال حال مقلوب شد که بر تن دهر / اوره کرباس و دیبه آستر است (خاقانی - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(جَ رَ / رِ)
گیاهی است که آن را سرخ مرد گویند و به عربی عصی الراعی خوانند و بعضی گویند گیاهی است و آن بیشتر در تبریز به هم رسد و بیخ آن را در مرهمها داخل سازند و سیاه پلاو را بدان رنگ کنند و بعضی گویند گاوزبان تلخ است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِرْ رَ)
جمع واژۀ جریر، اشأم: اجرد من الجراد.
- امثال:
اجرد من جراد.
اجرد من صخره.
اجردمن صلعه. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
اجرت. رجوع به اجرت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
ابره، قبا و ابره رضایی و غیره. (غیاث اللغات). رویۀ قبا. (انجمن آرا). ابره است که روی قبا و کلاه وامثال آن باشد چه در فارسی با و واو بهم تبدیل می یابند. (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان). ابره، قبا و کلاه و جز آن در مقابل آستر. (ناظم الاطباء) :
حال مقلوب شد که بر تن دهر
اوره کرباس و دیبه آستر است.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ)
رهگذر آب. (اوبهی). آب راهه، مرد کوتاه سطبر. (منتهی الارب) (متن اللغه) (مهذب الاسماء). ج، اوزون. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ)
گول و احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق. (تاج المصادر بیهقی). ابله
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
ارض اوره، زمین سخت خشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
به اصطلاح کیمیا، ماده ای است بی رنگ و بی بو و طعمش شبیه به طعم شوره که در بول تولید میگردد و چون با اکسیژن ترکیب یابد تولید اسید اوریک میشود و اورات ملحی است که از اسید اوریک با یک بزی حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). ترکیب آلی سفید متبلور با فرمول شیمیایی 2 (NH2) CO در همه پستانداران و بعضی ماهیها عمده ترین محصول نهایی ازت دار سوخت وساز مواد پروتئینی است در بدن (در پرندگان، حشرات و اغلب ماهیها، محصول نظیر آن اسید اوریک است). اوره نه فقط در ادرار پستانداران بلکه در خون و صفرا و شیر و عرق و سایر مایعات بدن آنها موجود است. ادرار انسان از 2 تا 5 درصد اوره دارد که در انسان بالغ در حدود روزی 30 گرم دفع میشود. اوره اولین مادۀ آلی است که مصنوعاً (توسط ف. ولر) ساخته شد (1828م.) ، و این امر دارای اهمیت تاریخی است زیرا تا آن زمان دانشمندان معتقد بودند که مواد آلی فقط در تحت تأثیر ’نیروی حیاتی’ که در بدن موجودات زنده در کار است ممکن است تشکیل یابد و کشف ولر اولین ضربه ای بود که بر این نظریه که به نظریۀ نیروی حیاتی معروف است وارد شد. اوره برای تهیۀ کودهای شیمیایی و بعضی داروها و نیز در طب بکار میرود و از موارد استعمال عمده آن تهیۀ رزینهایی است که ازاوره و فورمالدئید بدست می آیند و در ساختن دسته ای از مواد پلاستیک بکار میبرند. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر و دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات، بنشن، سیب زمینی، قیسی و میوجات سردسیری و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی شمال چرام با 210 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ وجاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وجاء شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
مزد. مژد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ رَ)
گزنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و انجرۀ حرشاء و انجرۀ سوداء شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ رَ / رِ)
گزنه. (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است. سه درم آنرا با شیرتازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی است تند که چون بعضوی رسد بگزد و بلغت دری طبری آنراگزنه گویند یعنی میگزد و در آن ولایات بسیار است. (انجمن آرا). ارباسیوس گوید انجره اقالیقی گویند و به تازی او را قریض گویند... در نواحی جرجان بر لبهای جو بسیار بود و هرگاه عضوی بدان سوده شود خارش و سوزش در آن عضو افتد و اهل جرجان از آن نوعی طعام سازند و قسیطا گوید اگر کسی به افراط انجره را بر اعضا بمالد بمیرد و تخم انجره خرد باشد و پهن و صیقل و ازرق باشد و بعضی آنرا بتخم کتان تشبیه کرده اند... مقوی باه بود و بلغم براند و بروسینه را از اخلاط پاک سازد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخه خطی). بعربی قریض و بلغت دارالمرز گزنه و بترکی کجیت و بهندی اتنکن و بلاتینی ارتیک پریوم و بلغت گیلان هرتیکه گویند. نباتی است بر آن پرتشریف انبوه و پرخار و ریزه و خارهای ساق آن ظاهرتر و چون ملاصق بدن شود باعث حمرت و سوزش و خارش گردد گل آن زرد و تخم آن نرم و براق و با اندک پهنی و مایل بتیرگی است... (از مخزن الادویه). قریص. حریق. (لکلرک). حریق. قریس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
محلی است در مغرب فریدن
لغت نامه دهخدا
نام قضائی است که در ’قره حصار’ شرقی از ولایت سیواس (ترکیه) واقع است. این قضا شامل 6 ناحیه و چهل قریه و سکنۀ آن 20000 تن مسلمان است. زمین آن بسیار حاصلخیز و محصول عمده آن حبوب و میوه های مختلف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
گرمای و هوای گرم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). اوار. رجوع به اوار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
دفتر حسابی باشد که حسابهای پراکندۀ دیوانی رادر آن نویسند و در این زمان آن دفتر را اوارجه گویند. (از آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) :
دوصد طوق پر درج و باره همی
که بد نامشان در اواره همی.
فردوسی.
رجوع به اوارجه شود، رنگ و لون. (انجمن آرا) (برهان). پام. فام. (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُهْ)
جمع واژۀ وجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به وجه شود، (عامیانه) در تداول کودکان جراحت. ریش: دستم اوخ شده
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجوره
تصویر اجوره
مزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجر
تصویر اوجر
ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجه
تصویر اوجه
بزرگتر، با عظمت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوجره
تصویر هوجره
هفت بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجره
تصویر موجره
مونث موجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجره
تصویر انجره
گزنه دو پایه. گزنه سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوره
تصویر اوره
((اَ رَ یا اُ رِ))
ابره، رویه جامه و قبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوره
تصویر اوره
((رِ))
جوهر بول، ماده ای آبی رنگ، شور و تلخ تشکیل یافته از اکسیژن، ازت، هیدروژن و کربن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اواره
تصویر اواره
((اِ رِ یا رَ))
دفتر حسابی که حساب های پراکنده دیوانی را در آن نویسند، اوارجه، اوارج
فرهنگ فارسی معین
آواره، در به در
فرهنگ گویش مازندرانی