جدول جو
جدول جو

معنی اهبر - جستجوی لغت در جدول جو

اهبر(اَ بَ)
شتر گوشتناک. مؤنث. آن، هبراء. (آنندراج). بسیارگوشت. (مهذب الاسماءنسخۀ خطی) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : جمل اهبر، شتر گوشتناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جنبیدن شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبیدن شمشیر و درخت و جز آن. (آنندراج) ، لرزیدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
اهبر
اشتر فربه اشتر گوشتناک
تصویری از اهبر
تصویر اهبر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکبر
تصویر اکبر
(پسرانه)
بزرگ تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اغبر
تصویر اغبر
رونده، گذرنده، آنچه درگذرنده باشد
گردآلود، خاکی رنگ، تیره رنگ
گرگ به جهت رنگ تیرۀ آن، پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، سمسم، ذئب، سرحان، ذیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، ازبیر، ازبرم، حفظ
ازبر داشتن: چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن
ازبر کردن: حفظ کردن و به خاطر سپردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
راهنما، کسی که دیگری را راهنمایی می کند، آنکه راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهبت
تصویر اهبت
آنچه از وسایل سفر تهیه کنند، لوازم زندگانی، ساز و برگ جنگ، ساز و سامان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهمر
تصویر اهمر
شغال، پستانداری گوشت خوار و از خانوادۀ سگ که از پرندگان کوچک و اهلی تغذیه می کند، شگال، گال، تورک، توره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
کسی که دیگری را راهنمایی کند، راهنما، راهبر، در علوم سیاسی بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران، ولی فقیه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بِ رَ)
جمع واژۀ هبیر، به معنی زمین پست وهموار که گردش بلند باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکافته و وا گردیدن ابر، شنیده شدن آواز تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گلو بریدن و شتابی کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو بریدن گوسپند. (آنندراج). گوسپند کشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبادرت و سرعت کردن درچیزی. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن رعد و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی) ، شکسته شدن. هزیمت شدن. تهزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ دَ / دِ)
مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج). دلیل. (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. (آنندراج). خفیر. قلاووز:
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر.
فردوسی.
ببرسام گفتند کای راهبر
بباید زدن گردنش بر گذر.
فردوسی.
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای راهبر نامور بخردان.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه دار.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند داننده و راهبر.
فردوسی.
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح.
فرخی.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
بدروازۀ شهر بر راهبر
نشانده بتی دیده بر گاه بر.
اسدی.
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای خدمتت بدانش، چون طبع رهنمای
وی خدمتت بدولت، چون بخت راهبر.
ناصرخسرو.
و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهۀ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است. (کلیله و دمنه). و آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. (سندبادنامه ص 318).
خم خانه خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
سوزنی.
هر چه می تاختم براه امید
طالعم راهبر نمی آمد.
خاقانی.
خاقانی کی رسد بگرد تو
چون دولت راهبر نمی آید.
خاقانی.
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر.
نظامی.
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدۀ بینا و دل راهبرمن.
عطار.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعۀ فضایل و گنجینۀ صفا.
سعدی.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی.
حافظ.
هر که را راهبر غراب افتد
بی گمان منزلش خراب افتد.
قرهالعیون.
برّت، راهبر ماهر و چست. ختع، ختع، ختوع و خوتع، راهبر دانا در رهبری. خولع، راهبر دانا. دلاله، اجرت راهبر. مخشف، راهبر دانا. (منتهی الارب).
- راهبر بودن، رهنما بودن. رهنمایی کردن:
هم او بود گوینده را راهبر
که شاهی نشانید بر گاه بر.
فردوسی.
همان پند بر من نبد کارگر
ز هرگونه چون دیو بد راهبر.
فردوسی.
ورا راهبر پیش جاماسب بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی.
عادتی داری نیکو و رهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راه بری.
فرخی.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او بمرزغن باشد.
عنصری.
هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.
ناصرخسرو.
وگرت رهبر باید بسوی سیرت او
زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است.
ناصرخسرو.
- راهبر گردیدن، راهبر شدن. رهبر شدن.رهبر گردیدن. رهنما شدن. رهبری کردن. راهبری کردن:
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی.
- امثال:
راهبر باش نه راهبر. (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا)، رونده. (آنندراج). برنده و قطعکننده و طی کننده راه، پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف) :
ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای
امتان را ز پس جد و پدر راهبرند.
ناصرخسرو.
، کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف) :
بدو راهبر (دستور اردشیر) گفت کای پادشا
دلت شد بفرزندی او گوا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
مخفف راه برنده. که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود:
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان با ره راهبر.
دقیقی.
، کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام). راهزن. رهزن. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهبت
تصویر اهبت
ساز و برگ، سازگاری ساز برگ بسیج، سازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهبه
تصویر اهبه
ساز و برگ، سازگاری ساز برگ بسیج، سازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهبار
تصویر اهبار
گوشت نو آوردن فربه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهبر
تصویر شهبر
پیر کلانسر مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهجر
تصویر اهجر
دراز تر، زفت تر ستبر تر، گرامیتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبر
تصویر انبر
آلت فلزی دو شاخه که با آن آتش را بردارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهدر
تصویر اهدر
شکم گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
مردبزرگ گوش بلبله گوش، چارشانه، گزنده آزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
هادی، دلیل، راه آموز و رهنمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغبر
تصویر اغبر
گرد آلوده، آنچه به رنگ خاکی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نام درختی در جنگلهای ایران که چوب آنرا زغال کنند و برگش را برای پوشش بامها بکار برند و میوه اش برای تغذیه گاوها است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابهر
تصویر ابهر
روشنتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبر
تصویر اصبر
صابرتر، بردبارتر، تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
راهنما، هادی، مرشد، امام، پیشوا، قائد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکبر
تصویر اکبر
بزرگتر، مهتر، مهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
((بَ))
آن که کسی را در راهی هدایت کند، هادی، دلیل، راهنما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابهر
تصویر ابهر
((اَ هَ))
رگی است در پشت، رگ پشت که به دل پیوسته است، رگ جان، آورتی، ام الشرایین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکبر
تصویر اکبر
((اَ بَ))
بزرگتر، پیرتر، جمع اکابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغبر
تصویر اغبر
((اَ بَ))
گردآلود، خاکی رنگ، خاکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهبت
تصویر اهبت
((اُ بَ))
ساز و برگ، آمادگی برای سفر و غیر آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبر
تصویر انبر
((اَ بُ))
آلت فلزی دوشاخه که با آن آتش یا چیزی دیگر را برگیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
((رَ بَ))
پیشوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکبر
تصویر اکبر
بزرگتر
فرهنگ واژه فارسی سره