جدول جو
جدول جو

معنی انگشتانه - جستجوی لغت در جدول جو

انگشتانه
آلتی فلزی است بشکل مخروط ناقص که در بدنه آن بقطر ته سوزن معمولی فرورفتگیهایی موجود است و خیاطان بهنگام دوختن آنرا بانگشت کنند، گل انگشتانه
فرهنگ لغت هوشیار
انگشتانه
((اَ گُ نِ یا نَ))
ابزار فلزی، قالب سر انگشت، به هنگام دوختن چیزی بر سر انگشت می گذارند تا ته سوزن در انگشت فرو نرود، گلی است زینتی از تیره میمون شبیه انگشتانه دارای رنگ های مختلف، برگ هایش بسیار تلخ و دارای ماده سمی شدیدی است که از آن ما
تصویری از انگشتانه
تصویر انگشتانه
فرهنگ فارسی معین
انگشتانه
وسیلۀ فلزی یا پلاستیکی که قالب سر انگشت است و هنگام دوختن چیزی در انگشت شست یا سبابه می کنند که ته سوزن به انگشت فرو نرود، در علم زیست شناسی گیاهی زینتی با برگ های دراز و نوک تیز و گل های سنبله ای دراز شبیه انگشتانه در رنگ های سرخ، گلی و سفید که از برگ آن در طب استفاده می شود، دیژیتال
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کانون منقل. حلقه ای که بهنگام تیر اندازی بر انگشت نر نهند، انگشتانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتبانه
تصویر انگشتبانه
انگشتوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتوانه
تصویر انگشتوانه
((اَ گُ نِ))
انگشتانه، قالب فلزی که به هنگام تیراندازی یا دوختن بر انگشت شست می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتوانه
تصویر انگشتوانه
((اَ گِ نِ))
کانون، منقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتان
تصویر انگشتان
جمع انگشت، از اجزای مقیاس که دوازده بخش راست شود اصابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت نر
تصویر انگشت نر
انگشت شست، انگشت بزرگ دست، انگشت مهین، انگشت ابهام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتال
تصویر انگشتال
مردم ضعیف و ونحیف و علیل بیمار ناخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتال
تصویر انگشتال
بیمار، ناخوش، علیل، دردمند، برای مثال ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم / بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتال
تصویر انگشتال
((اَ گِ))
ضعیف و نحیف، بیمار
فرهنگ فارسی معین
آلتی چوبین چهار شاخه دارای دسته ای بلند که کشاورزان با آن خرمن کوفته را بباد دهند تا از کاه جدا گردد چهار شاخ افشون هسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتن
تصویر انگشتن
حساب کردن محسوب داشتن: (درجه ویرا محسوب نکرد و بنه انگشت) (طبقات انصاری)
فرهنگ لغت هوشیار
وسیلۀ چوبی چهارشاخه با دستۀ بلند که برزگران با آن خرمن کوفته شده را به باد می دهند تا دانه از کاه جدا شود، چهارشاخ، افشون، هسک، هید، چک
فرهنگ فارسی عمید