جدول جو
جدول جو

معنی انهره - جستجوی لغت در جدول جو

انهره(اَ هَِ رَ)
جمع واژۀ نهار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به نهار شود، شکسته شدن استخوان بعد گرفتگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکسته شدن استخوان پس از جبری. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبره
تصویر انبره
حیوان موی ریخته، شتری که پشم هایش ریخته شده، اسب و شتر آبکش، برای مثال بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص - شاعران بی دیوان - ۳۲۶)
انبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجره
تصویر انجره
گزنه، گیاهی علفی و خودرو از خانوادۀ نعنا دارای با برگ های کرک دار که در صورت تماس با آن ماده ای اسیدی ترشح می کند و مصرف خوراکی و درمانی دارد،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اناره
تصویر اناره
روشن کردن، روشن شدن، تابان شدن، آشکار گشتن، شکوفه کردن درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهره
تصویر نهره
ابزاری که با آن دوغ را بزنند تا مسکه از دوغ جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ نار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به نار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
ربودگی. (منتهی الارب). دغره. خلسه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). اختلاس. (ناظم الاطباء) ، خواندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دعوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
آنین نهره باشد به زبان آذربایگان. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ص 372، از یادداشت مؤلف). آنین نهره بود که ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (حفان). چیزی که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (اوبهی). چیزی است که بدان روغن را از دوغ جدا کنند. (از برهان) (از آنندراج). آنین چیزی بود چون نیم خنبی کوچک و بزرگتر نیز باشد و سر فراخ نیز باشد و در این ولایت آن را نهره خوانند و دو دسته و یک دسته بود و سفالین، و اندر او دوغ زنند و بجنبانند تا کره از دوغ جدا شود. (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی، از یادداشت مؤلف). کوزۀ فراخ دهانه. (یادداشت مؤلف). شیرزنه خواه از چوب باشد یا از پوست. (ناظم الاطباء) :
شده ست شومله پنگان و ممحضه نهره
چنانکه هیطله پاتله مرجل است لوید.
(نصاب سلک الجواهر) (فرهنگ نظام، از حاشیۀ برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نهار انهر، روز نیک روشن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ نهر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جویها. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
دهی است از دهستان بالا لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل دارای 115 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصولش غلات و لبنیات است و زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حال نیکو، خداوند شتران لاغر گردیدن، بند کردن مال خود را از سختی و تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ رَ)
جای خاکروبه انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که در آن خاکروبه می ریزند. (ناظم الاطباء). خاکدان. خاکروبه دان. ج، مناهر. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنجا که خاک بیفکنند از در سرای. (مهذب الأسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت تیز نگریستن بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ رَ)
نام قدیم آنکارا پایتخت فعلی ترکیه. رجوع به انگوریه و معجم البلدان شود، دوتاه شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انثناء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ رَ)
جمع واژۀ نقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نقیر شود، ویران گردیدن دیوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ رَ/رِ)
بوتۀ پرخاری باشد که چون بجامه رسدبچسبد و بدشواری از آن جدا شود و بهندی آن را خنچره (چتحره) گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ رَ / رِ)
گزنه. (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است. سه درم آنرا با شیرتازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی است تند که چون بعضوی رسد بگزد و بلغت دری طبری آنراگزنه گویند یعنی میگزد و در آن ولایات بسیار است. (انجمن آرا). ارباسیوس گوید انجره اقالیقی گویند و به تازی او را قریض گویند... در نواحی جرجان بر لبهای جو بسیار بود و هرگاه عضوی بدان سوده شود خارش و سوزش در آن عضو افتد و اهل جرجان از آن نوعی طعام سازند و قسیطا گوید اگر کسی به افراط انجره را بر اعضا بمالد بمیرد و تخم انجره خرد باشد و پهن و صیقل و ازرق باشد و بعضی آنرا بتخم کتان تشبیه کرده اند... مقوی باه بود و بلغم براند و بروسینه را از اخلاط پاک سازد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخه خطی). بعربی قریض و بلغت دارالمرز گزنه و بترکی کجیت و بهندی اتنکن و بلاتینی ارتیک پریوم و بلغت گیلان هرتیکه گویند. نباتی است بر آن پرتشریف انبوه و پرخار و ریزه و خارهای ساق آن ظاهرتر و چون ملاصق بدن شود باعث حمرت و سوزش و خارش گردد گل آن زرد و تخم آن نرم و براق و با اندک پهنی و مایل بتیرگی است... (از مخزن الادویه). قریص. حریق. (لکلرک). حریق. قریس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ترجمان علامه مهذب عادل بن علی) :
انارهالعقل مکسوف بطوع هوی
و عقل عاصی الهوی یزداد تنویراً.
؟
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
مأخوذ از تازی، روشن شدن. (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ رَ / رِ)
آلتی است که آهن گرم و طلا و مس تفته را بدان گیرند. (آنندراج). انبر. (ناظم الاطباء). بهندی سنداسی گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ رَ / رِ)
هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته را خصوصاً. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). شتران باشند که موی ایشان افتاده بود. (صحاح الفرس). اشتری که از بس بار کشیدن مویش ریخته باشد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) :
بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.
غواص.
لغت نامه دهخدا
(اَ ثِ رَ)
جمع واژۀ نثار. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها دیده نشد، خوی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عرق کردن. (از اقرب الموارد) ، یاری دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اعانت. (از اقرب الموارد) ، بلند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بلند شدن بناء. (از اقرب الموارد) ، گشاده و بی ابر گردیدن هوا، به اهل نزدیک شدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دعوت پذیرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اجابت کردن دعوت را. (از اقرب الموارد) ، بلند خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قسمی است از غله. (مؤید الفضلاء) ، گونه برگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) :انتشف لونه (مجهولاً) ، برگردید گونۀ آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گونه بگشتن. (یادداشت مؤلف) ، آب در خود چیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ رَ)
گزنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و انجرۀ حرشاء و انجرۀ سوداء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انجره
تصویر انجره
گزنه دو پایه. گزنه سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اناره
تصویر اناره
روشن و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهره
تصویر منهره
آخالدان خاکروبه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهره
تصویر نهره
آلتی است که بوسیله آن دوغ را هم زنند تا مسکه از آن جدا شود: (شده است شومله پنگان و ممحضه نهره چنانکه هیطله پاتیله (فرنظا: باتله) مرجل است لوید) (نصاب سلک الجواهر فنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهره
تصویر اهره
مانه کاچار ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انهر
تصویر انهر
جمع نهر، جوی ها (تک نهار) روزها روز دراز روز خسته کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهره
تصویر نهره
((نَ رِ))
ابزاری که با آن دوغ را بزنند تا کره را از دوغ جدا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اناره
تصویر اناره
((اِ رِ یا رَ))
روشن کردن، روشن شدن، آشکار گشتن، شکوفه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبره
تصویر انبره
((اَ بُ رِ))
هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته مخصوصاً، اسب و شتر آبکش
فرهنگ فارسی معین
روستایی کوهستانی و قدیمی از بخش دهستان بالا لاریجان واقع.، این است، این یکی استاشاره به نزدیک، از اصوات
فرهنگ گویش مازندرانی