انداختن، پسوند متصل به واژه به معنای اندازنده مثلاً آتش انداز، تیرانداز، سنگ انداز، کلوخ انداز، پسوند متصل به واژه به معنای انداخته شده مثلاً پس انداز، پسوند متصل به واژه به معنای مناسب برای انداختن مثلاً زیرانداز، روانداز، اندازه، مقیاس، قصد، میل، آهنگ، مرتبه، لیاقت، مقام
انداختن، پسوند متصل به واژه به معنای اندازنده مثلاً آتش انداز، تیرانداز، سنگ انداز، کلوخ انداز، پسوند متصل به واژه به معنای انداخته شده مثلاً پس انداز، پسوند متصل به واژه به معنای مناسب برای انداختن مثلاً زیرانداز، روانداز، اندازه، مقیاس، قصد، میل، آهنگ، مرتبه، لیاقت، مقام
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - بارانداز، آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی. - پاانداز، آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود. -
به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - بارانداز، آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی. - پاانداز، آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود. -
روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (ازاقرب الموارد) : سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30).
روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (ازاقرب الموارد) : سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30).
جمع واژۀ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود، زن را با تازیانه زدن: انبق بالمراءه، زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود، زن را با تازیانه زدن: انبق بالمراءه، زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد)
شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم: گشاده بر ایشان بود راز من بهر کار باشند انباز من. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67). خداوند بی یار و انباز و جفت ازو نیست پیدا و پنهان نهفت. فردوسی. یکی نیست جز داور کردگار که او را نه انباز و نه جفت و یار. فردوسی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آزو نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. فردوسی. ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند تراانبازم. ابوالعباس. همه کار شاید بانباز و دوست مگر کار شاهی که تنها نکوست. اسدی. دل شاه ایمن بر آنکس نکوست که در هر بد و نیک انباز اوست. اسدی. مقرم بقرآن و پیغمبرت نه انباز گفتم ترا نه نظیر. ناصرخسرو. با هرچه آدمیست همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم. مسعودسعد. تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان در مملکت عاشقی انباز نخواهند. خاقانی. تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال الدین اسماعیل. همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود که در خیال درآرد کسی ترا انباز. مولوی. آن دو انبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زآن و زین. مولوی. مگو دشمن تیغزن بر در است که انباز دشمن به شهر اندر است. سعدی. آرزو می کندم در همه عالم صیدی که نباشند حریفان حسود انبازم. سعدی. خدا را که مانند و انباز و جفت ندارد شنیدی که ترسا چه گفت. (بوستان). انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی). - انبازآرنده، مشرک. (دهار). - بی انباز، بدون شریک: معاذاﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست. سعدی. و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم: گشاده بر ایشان بود راز من بهر کار باشند انباز من. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67). خداوند بی یار و انباز و جفت ازو نیست پیدا و پنهان نهفت. فردوسی. یکی نیست جز داور کردگار که او را نه انباز و نه جفت و یار. فردوسی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آزو نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. فردوسی. ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند تراانبازم. ابوالعباس. همه کار شاید بانباز و دوست مگر کار شاهی که تنها نکوست. اسدی. دل شاه ایمن بر آنکس نکوست که در هر بد و نیک انباز اوست. اسدی. مقرم بقرآن و پیغمبرت نه انباز گفتم ترا نه نظیر. ناصرخسرو. با هرچه آدمیست همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم. مسعودسعد. تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان در مملکت عاشقی انباز نخواهند. خاقانی. تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال الدین اسماعیل. همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود که در خیال درآرد کسی ترا انباز. مولوی. آن دو انبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زآن و زین. مولوی. مگو دشمن تیغزن بر در است که انباز دشمن به شهر اندر است. سعدی. آرزو می کندم در همه عالم صیدی که نباشند حریفان حسود انبازم. سعدی. خدا را که مانند و انباز و جفت ندارد شنیدی که ترسا چه گفت. (بوستان). انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی). - انبازآرنده، مشرک. (دهار). - بی انباز، بدون شریک: معاذاﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست. سعدی. و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جمع واژۀ عسل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ عَسَل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)