جدول جو
جدول جو

معنی اندنا - جستجوی لغت در جدول جو

اندنا
لک لک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندا
تصویر اندا
اندودن، پسوند متصل به واژه به معنای انداینده مثلاً آفتاب اندا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انثنا
تصویر انثنا
دو تا شدن، باز گردیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انحنا
تصویر انحنا
خمیده شدن، کج شدن، خمیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
تره، گیاهی دوساله با برگ های دراز و تاخورده فاقد ساقه است و جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود، در پختن خوراک های سبزی دار نیز به کار می رود، ویتامین B و C و آهن دارد، ملین است و دستگاه هاضمه را تقویت می کند
گندنای کوهی: در علم زیست شناسی فراسیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادنا
تصویر ادنا
پایین تر، کمترین، پایین ترین، ضعیف تر، پست تر، زبون تر، افتاده تر
نزدیک شدن
فرهنگ فارسی عمید
محمد اندنانی اصفهانی (قاضی ...)، ملقب به نورالدین و متخلص به نوری، از شاعران قرن دهم هجری و از معاصران شاه طهماسب صفوی است، به سال 1000 هجری قمری درگذشته است، شاعری کم گوی و گزیده گوی بوده است، او راست:
بیند چو کسی سوی تو، گیرم سر راهش
تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش،
جای ترحم است به من کز جنون عشق
می خواهم از تو آنچه در آب و گل تو نیست،
بیم است سراپای مرا زآتش دوزخ
جز سینه که آن داغ تمنای تو دارد،
رجوع به مجمع الخواص ص 153 و صبح گلشن ص 560 و نگارستان سخن ص 134 و تذکرۀ روز روشن ص 852 و عالم آرای عباسی ص 133 و فرهنگ سخنوران ص 620 و آتشکدۀ آذر چ سادات ناصری ص 1035 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش شهر بابک شهرستان یزد با 111 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اِنْ نَ)
مرکب از ان، یکی از حروف مشبهه بالفعل و نا، ضمیر متکلم معالغیر. بدرستیکه ما. همانا ما، جمع واژۀ نهار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روزها. (آنندراج). رجوع به نهر و نهار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
یا انیدن علامت تعدیۀ فعل است در زبان فارسی. (یادداشت مؤلف). در دستور پنج استاد ج 1 ص 112 آمده: ’طریق متعدی ساختن فعل آن است که به آخر صیغۀ امر حاضر مفرد (آنید) یا (اند) افزوده و ماضی فعل را بوجود آورند و سایر صیغه ها را از آن بسازند: گری - گریانید و گریاند، خند- خندانید و خنداند، سوز - سوزانید و سوزاند...’ پیداست که این شیوه متعدی ساختن سماعی است نه قیاسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود.
- پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین).
- ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- تیرانداز، تیراندازنده:
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
(گلستان).
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم میکشد.
حافظ.
- تیراندازی، عمل تیر انداختن:
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
حافظ.
- چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود.
- چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن.
- ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف).
- خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین).
- سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر:
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود.
- سنگ انداز، عمل سنگ انداختن:
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی.
؟
- ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
- شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن.
- غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است.
- کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کمنداندازی، عمل کمندانداز:
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج).
- گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود.
- ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود.
- نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم).
- ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم).
- نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من.
عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109).
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109).
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109).
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)،
{{اسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.
فردوسی.
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست.
اسدی.
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس.
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف).
- بانداز، باندازه:
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش.
فردوسی.
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز، تخمین. سنجش. برآورد.
- برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن.
- بی انداز، بی اندازه. بی قیاس:
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
ناصرخسرو.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام:
بزرگان که بودند با او (رستم) بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو)
از ایوان خسرو برفتند شاد.
فردوسی.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه.
اسدی.
، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
غیاثای حلوایی (از آنندراج).
، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)،
{{نعت فاعلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده،
{{فعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی. گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه. اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان). سبزی معروف و مشهور است، تیغ و شمشیر را به آن نسبت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی مأکول و از طایفۀ سیر، و به لغت مردم تهران تره و به تازی کراث نامند. (ناظم الاطباء). زبوده. (برهان). رکل. کوار. (برهان). کالوخ. (برهان). کرّاث. نوعی از تره و گندنا. مردوس. گندنای شامی. (برهان). قرط. نوعی از گندنا که کراث المائده نامندش. (منتهی الارب). گندنا، شامی است و نبطی و دشتی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نام علمی آن آلیوم پوروم است. (شلیمر ص 27) :
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
لبیبی.
چون تیغ که شاخ گندنا برّد
تو سنگ بزرگ آسیا برّی.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 110).
کیکیر و گندنا و سپندان و کاسنی
این هر چهار گونه که دادی همه دژن.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنارنگ است و سرها بدرود چون گندنا.
قطران.
کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا.
ناصرخسرو.
یا موسی بخواه از خدا که ما را از این بیابان با نباتات که می روید چون گندنا و پیاز و سیر و خیار و عدس بدهد. (قصص الانبیاء ص 123).
دست فلک درود سر دشمنان دین
از تیغ گندناشبه او چو گندنا.
سوزنی.
ز بس تیغ در دشمنانت شکسته
غذای جهان قلیۀ گندناشد.
رضی الدین نیشابوری.
خوشه ها در موج از باد صبا
بر بیابان سبزتر از گندنا.
مولوی.
زآن زعفران غالیه خو میچکد شکر
زآن گندنای لاله فشان میوزد سموم.
بدر جاجرمی.
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
؟
- سر کیسه به گندنا بستن، آسان خرج کردن و دادن پول:
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به بند گندنا بند.
نظامی.
سر کیسه به گندنا بستی
وز پی هرکه خواست بگشادی.
سوزنی.
- گندنای کوهی (صحرایی) ، فراسیون. فراشیون. فارسیون. حشیشهالکلب. صوف الارض. سندیان الارض. طیطان. کرویا. کراث الکرم. گیاهی است خودروو بیابانی با برگهای بیضی شکل دندانه دار که دو تا دوتا برابر یکدیگر قرار گرفته و گلهای دستۀ سفید که در طب قدیم به کار میرفته است. (از فرهنگ روستایی ص 1044).
- امثال:
دنیا کرد گندنا است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 829).
سر نه چون گندنا بود که به تیغ
چون درودی دگر توانش درود.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 970).
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1031).
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
من ّ و سلوی را چه داند مرد سیرو گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1751).
گندنا ومشعبد، وجه مناسبت دهان مشعبد و گندنا آنکه بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (از شرح مشکلات خاقانی تألیف عبدالوهاب معموری) :
بلبل اینک صفیر مدح شنو
گندنا سوی حقه بازفرست.
خاقانی.
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا.
خاقانی.
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713).
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری (دیوان ص 61).
ناقد مشک سیر است یا گندناست:
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
به جز سیر یا گندنایی نیایی.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1784)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از خدایان مذهب برهما است که هندیان آن را خدای هوا و فصول و محرک ابرها و از جملۀ نگهبانان عالم می شمردند. بموجب صوری که نقاشان هند از اندرا کشیده اند خدای مزبور چهاردست دارد و بر فیلی سوار و چشمان او با پارچه ای بسته است. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی). اندرا از بزرگترین پروردگاران هندوان و پروردگار ملی آنان شمرده می شود و در سرزمین هند در جنگ بر ضد سیاه پوستهای بومی آن سامان پشت و پناه آریائیها بوده و امروز در کیش برهمنی، خداوند آسمان و بهشت است. اندرا همیشه بصفت ورترهن متصف بوده است یعنی کشندۀ عفریت دشمن. (از یشتها ج 2 ص 114). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 34، 40 و ج 2 ص 39، 114، 115، 135 و 137 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میوه ای است که هندوانه نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِحِ)
خمیدگی و کجی و اعوجاج. (ناظم الاطباء). خمیدگی. (از اصطلاحات فرهنگستان). کجی. اعوجاج. چفتگی. (فرهنگ فارسی معین). بخمی. کوژی. دوتایی. دوتاهی. دولایی. خوهلی. کژی. (یادداشت مؤلف) :
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا.
مسعودسعد.
- انحنا داشتن، خمیدگی و کجی داشتن. (ناظم الاطباء).
- قابل انحنا، چیزی که بتوان آنرا کج کرد. (ناظم الاطباء) ، فرورفتن کشتی از یک طرف در آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش سده شهرستان اصفهان با 4372 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تنباکو و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انثنا
تصویر انثنا
باز گردیدن، به ناز رفتن، دو تایی شدن، واگردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کجی، دولایی، خمیدگی، چفتگی، خمیده شدن، کوژ پشت شدن، خمش، کج گردیدن، اعوجاج، خمیدگی خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندعا
تصویر اندعا
پاسخ دادن، پاسخیدن ،جواب دادن، اجابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انضنا
تصویر انضنا
گرانباری: ازبیماری
فرهنگ لغت هوشیار
راه بنما ما را، هدایت کن ما را، از برتای چاره این خوفها آمد اندرهرنمازی اهدنا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تره کراث: کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده بکرد گندنا. (ناصر خسرو) یا گندمینه کوهی. فراسیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
ترکی مغولی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک شدن، فرو هشتن، آویزان کردن، نزدیک شدن زایمان، جمع دنی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
دوست، رفیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
((گَ دَ))
تره، از سبزی های خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انحنا
تصویر انحنا
کمانش، خمیدگی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعوجاج، پیچ، خم، خمیدگی، قوس، کجی، گوژی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی طناب گیاهی که از تابیدن پوست درخت توت یا لرک به دست
فرهنگ گویش مازندرانی
تره، گیاه بدبویی که از ساقه های آن جارو درست کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه های منعطف گیاهی که برای بستن دسته ی گیاهان دیگر به کار
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بندان
فرهنگ گویش مازندرانی
اندازه، مقیاس با چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
رنده کردن، فحش دادن
دیکشنری اردو به فارسی