جدول جو
جدول جو

معنی اندروا - جستجوی لغت در جدول جو

اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
فرهنگ فارسی عمید
اندروا
(اَ دَ)
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) :
چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم توزیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.
مسعودسعد.
ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست
اثیر اومانی.
لغت نامه دهخدا
اندروا
در هوا، معلق آویخته
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
فرهنگ لغت هوشیار
اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
فرهنگ فارسی معین
اندروا
آویخته، آویزان، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروب
تصویر اندروب
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرزا
تصویر اندرزا
گاویزن، ماده ای شبیه زردۀ تخم مرغ که از میان زهرۀ گاو به دست می آوردند، مهرۀ زهرۀ گاو
جاویزن، گاودارو، گاوسنگ، گاوزهره، گاوزهرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگروا
تصویر انگروا
جایی که گوسفندان در آن بخوابند، زاغه، آغل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
جمع واژۀ اندری. رجوع به اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ممتحن و آزمایش کننده.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده:
نه من کمتر از اندروسم بمهر
نه باشد بهار و چو عذرا بچهر.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202).
و رجوع به هارو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
نوعی از جوشش باشد که پوست بدن را سیاه و خشن گرداند و با خارش باشد و آن رابعربی قوبا گویند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). در هندی زاد گویند. (از شعوری ج 1 ورق 100). اندوب. اندوج. (انجمن آرا). اندروب. اندروج. (آنندراج). و رجوع به قوبا و قوباء و اندوب و اندوج شود، باطن. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح پزشکی مجموع اعضا و انساجی که در داخل شکم زیر پردۀ جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشود. احشاء و امعاء. احشاء. (از فرهنگ فارسی معین) ، پیراهن و چادرو لباسی که در زیر قبا پوشند. (ناظم الاطباء). چادرشب. (از شعوری ج 1 ورق 130). شعار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گاو زهره را گویند و آن سنگی است که در میان زهرۀ گاو یا شیردان او متکون میشود و آنرا بعربی حجرالبقر گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم). گاو زهره. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزهالبقر. و رجوع به حجرالبقر و گاو زهره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
زینت و آرایش.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 322 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، ایصاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). توصیه. (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). وصایه. عهد. (منتهی الارب). وصیت کردن. سفارش کردن:
وزان پس بسوی خراسان کسی
فرستاد (خسروپرویز) و اندرز کردش بسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
وگر جنگ سازی تو اندرز کن
یکی را نگهبان این مرز کن.
فردوسی.
چون خبر بگوش لشکر رسید (خبر خشم اسکندر بلشکر خویش) عظیم بترسیدند و یکدیگر را اندرز می کردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چون از دینار حیل خواست کردن مرا بخواند و اندرزی که عادت باشد بکرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز.
نظامی.
گفت با قاضی و بس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد.
مولوی.
اندرز کرده اند مرا کاندرین جهان
غیر از خدا طلب نکنم هرگز از خدا.
شیبانی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مقابل دروا. رجوع به دروا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش شهر بابک شهرستان یزد با 111 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سرگشته و حیران، به حیاط اندرونی رفتن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای:
شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای.
فرخی.
از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود دل و جان و روان اندروای.
قطران.
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندروای.
قطران.
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای.
انوری.
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان اندروای.
انوری.
- دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته:
کسی که خدمت جز او کند همیشه بود
ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای.
فرخی.
نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم
ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.
فرخی.
بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از خدایان مذهب برهما است که هندیان آن را خدای هوا و فصول و محرک ابرها و از جملۀ نگهبانان عالم می شمردند. بموجب صوری که نقاشان هند از اندرا کشیده اند خدای مزبور چهاردست دارد و بر فیلی سوار و چشمان او با پارچه ای بسته است. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی). اندرا از بزرگترین پروردگاران هندوان و پروردگار ملی آنان شمرده می شود و در سرزمین هند در جنگ بر ضد سیاه پوستهای بومی آن سامان پشت و پناه آریائیها بوده و امروز در کیش برهمنی، خداوند آسمان و بهشت است. اندرا همیشه بصفت ورترهن متصف بوده است یعنی کشندۀ عفریت دشمن. (از یشتها ج 2 ص 114). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 34، 40 و ج 2 ص 39، 114، 115، 135 و 137 شود
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
لغت نامه دهخدا
شکیبا باشید (فعل) شکیباباشی د (ماخوذ است از آیه 200 سوره 3 آل عمران: یا ایها الذین آمنوا اصبوالله . ای کسانی که ایمان آوردید شکیبا باشید) : همچنان چون شاه فرمود: اصبروا رغبتی باید کز آن تابی تو رو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجروت
تصویر انجروت
انزروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انظروا
تصویر انظروا
بنگرید، نگاه کنید: (امرحق بشنو که گفتست: انظروا سوی این آثاررحمت آر روا (مثنوی) توضیح ماخوذ است از آیه 49 سوره 30 روم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرزا
تصویر اندرزا
گاو دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروای
تصویر اندروای
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبرود
تصویر انبرود
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره
حرمسرا، باطن، درون، ضمیر، تو، داخل، در، لا، مابین
متضاد: بیرونی، برون، ظاهر، 3، بیرون، خارج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع پرتاسی در حوزه ی لفور قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی