جدول جو
جدول جو

معنی اندرماندن - جستجوی لغت در جدول جو

اندرماندن
(مَ)
عی. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). عاجز شدن. بیچاره شدن. چاره پیدا نکردن. متحیر شدن. مضطر شدن. درماندن: جعفر چون بشنید اندر ماند، دانست که نه صواب است که خلیفه می گوید ولیکن چیزی نتوانست گفتن. (تاریخ بلعمی). این بازگشتن ایشان (ستارگان متحیر) چون اندرماندن بود. (التفهیم ص 78).
چه باشد گر چو من در شهر مداحی دوده دارد
ز مدح اندرنماند هرکه از رادی سپه دارد.
فرخی.
اما شرط اندرین کتاب پارسی است مگر جایی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. (تاریخ سیستان). ملک چین اندرماند بکار وی که سپاهی عظیم داشت. (مجمل التواریخ).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درماندن
تصویر درماندن
فرو ماندن، ناتوان شدن، بیچاره شدن، عاجز شدن، فقیر و تهی دست شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ دَ / دِ)
درویش عاجز. (مقدمۀ التفهیم ص قلج). عاجز. درمانده. متحیر: رافع بخوارزم آمد تنها و اندر مانده برباطی اندر شد. (تاریخ سیستان).
- ستارگان اندرمانده، ستارگان متحیره. (از مقدمۀ التفهیم ص قلج) : ستارگان متحیره کدامند؟ زحل ومشتری و مریخ و زهره و عطارداند و اندرمانده از بهرآن خوانند که از آنسو که همی روند بحرکت دوم گاه گاه بازگردند و از پس حرکت نخستین سوی مغرب روند. پس این بازگشتن ایشان چون اندر ماندن بود. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 78)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
افکندن. درافکندن. انداختن. درانداختن:
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.
رودکی.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند.
فردوسی.
از سرو روی وی اندرفکن آن تاج تلید
تا از او پیدا آید مه و خورشید پدید.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 194)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی است از دهستان قصرقند شهرستان چاه بهار واقع در 19هزارگزی شمال قصرقند در کنار راه مالرو قصرقند به چانف. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیر و دارای 100 تن سکنه. و از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات، خرما و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ / نِ تَ)
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بقر. تبلیح. حصر. (تاج المصادر بیهقی). بیقره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی).
برآب گرم درمانده ست پایم
چو در زفرین در انگشت ازهر.
دقیقی (از تاریخ سیستان).
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند.
فردوسی.
بدان غار بی یاردرماندم
بداد آفریننده را خواندم.
فردوسی.
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش گرفتند و درماندند.
فردوسی.
وراشیر کپی همی خواندند
ز رنجش بر و بوم درماندند.
فردوسی.
واندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط
بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز.
ناصرخسرو.
فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91).
شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه).
هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام
اگر به دانه نمانم به دام درمانم.
سوزنی.
عجب درماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش.
نظامی.
قاصد چو بسی در این سخن راند
مسکین پدر عروس درماند.
نظامی.
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کآن ز گوهر درنماند.
نظامی.
ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند
بهوش آمد به کار خویش درماند.
نظامی.
وآخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه را خواند.
نظامی.
به هر حرفی کز آن منشور برخواند
چو افیون خوردۀ مخموردرماند.
نظامی.
زید ارچه به کار خویش درماند
با مجنون نیز نقش می خواند.
نظامی.
دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی).
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی.
سعدی.
با بدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی.
سعدی.
آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی).
دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی.
حافظ.
هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم).
اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تعّ، تعتعه، تکأکؤ، حصر، عفط، فهاهه، فهّه، لکن، لکونه، لکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره