گاو زهره را گویند و آن سنگی است که در میان زهرۀ گاو یا شیردان او متکون میشود و آنرا بعربی حجرالبقر گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم). گاو زهره. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزهالبقر. و رجوع به حجرالبقر و گاو زهره شود
گاو زهره را گویند و آن سنگی است که در میان زهرۀ گاو یا شیردان او متکون میشود و آنرا بعربی حجرالبقر گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم). گاو زهره. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزهالبقر. و رجوع به حجرالبقر و گاو زهره شود
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مِثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سرِ موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 322 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، ایصاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). توصیه. (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). وصایه. عهد. (منتهی الارب). وصیت کردن. سفارش کردن: وزان پس بسوی خراسان کسی فرستاد (خسروپرویز) و اندرز کردش بسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. وگر جنگ سازی تو اندرز کن یکی را نگهبان این مرز کن. فردوسی. چون خبر بگوش لشکر رسید (خبر خشم اسکندر بلشکر خویش) عظیم بترسیدند و یکدیگر را اندرز می کردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چون از دینار حیل خواست کردن مرا بخواند و اندرزی که عادت باشد بکرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). فرستاده را چون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. گفت با قاضی و بس اندرز کرد بعد از آن جام شراب مرگ خورد. مولوی. اندرز کرده اند مرا کاندرین جهان غیر از خدا طلب نکنم هرگز از خدا. شیبانی
دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 322 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، ایصاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). توصیه. (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). وصایه. عهد. (منتهی الارب). وصیت کردن. سفارش کردن: وزان پس بسوی خراسان کسی فرستاد (خسروپرویز) و اندرز کردش بسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. وگر جنگ سازی تو اندرز کن یکی را نگهبان این مرز کن. فردوسی. چون خبر بگوش لشکر رسید (خبر خشم اسکندر بلشکر خویش) عظیم بترسیدند و یکدیگر را اندرز می کردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چون از دینار حیل خواست کردن مرا بخواند و اندرزی که عادت باشد بکرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). فرستاده را چون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. گفت با قاضی و بس اندرز کرد بعد از آن جام شراب مرگ خورد. مولوی. اندرز کرده اند مرا کاندرین جهان غیر از خدا طلب نکنم هرگز از خدا. شیبانی
پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف) : بسوی خراسان فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان. فردوسی. مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. هر آن کس کز اندرزمن درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. همه هرکه ایدر در این مرز من کجا گوش دارید اندرز من. فردوسی. بزنهار مرد و به افغان سپهر به اندرز ماه و بفریاد مهر. (گرشاسب نامه ص 131). همه اندرز من بتو اینست که تو طفلی و خانه رنگین است. سنایی. نویسد یکی نامۀ سودمند بتأیید فرهنگ و رای بلند. مسلسل باندرزهای بزرگ کزو سازگاری کند میش و گرگ. نظامی. وگر من با توام چون سایه با تاج بدین اندرز رایت نیست محتاج. نظامی. بدان ماند اندرز شوریده حال که گویی بکژدم گزیده منال. سعدی. آنگاه گشود لب به اندرز انگیخت سخن بدلنشین طرز. فیضی (از آنندراج). - اندرزگونه، اندرزمانند: مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست کز این سواد بترس از حوادث سودا. خاقانی.
پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف) : بسوی خراسان فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان. فردوسی. مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. هر آن کس کز اندرزمن درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. همه هرکه ایدر در این مرز من کجا گوش دارید اندرز من. فردوسی. بزنهار مرد و به افغان سپهر به اندرز ماه و بفریاد مهر. (گرشاسب نامه ص 131). همه اندرز من بتو اینست که تو طفلی و خانه رنگین است. سنایی. نویسد یکی نامۀ سودمند بتأیید فرهنگ و رای بلند. مسلسل باندرزهای بزرگ کزو سازگاری کند میش و گرگ. نظامی. وگر من با توام چون سایه با تاج بدین اندرز رایت نیست محتاج. نظامی. بدان ماند اندرز شوریده حال که گویی بکژدم گزیده منال. سعدی. آنگاه گشود لب به اندرز انگیخت سخن بدلنشین طرز. فیضی (از آنندراج). - اندرزگونه، اندرزمانند: مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست کز این سواد بترس از حوادث سودا. خاقانی.
یکی از خدایان مذهب برهما است که هندیان آن را خدای هوا و فصول و محرک ابرها و از جملۀ نگهبانان عالم می شمردند. بموجب صوری که نقاشان هند از اندرا کشیده اند خدای مزبور چهاردست دارد و بر فیلی سوار و چشمان او با پارچه ای بسته است. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی). اندرا از بزرگترین پروردگاران هندوان و پروردگار ملی آنان شمرده می شود و در سرزمین هند در جنگ بر ضد سیاه پوستهای بومی آن سامان پشت و پناه آریائیها بوده و امروز در کیش برهمنی، خداوند آسمان و بهشت است. اندرا همیشه بصفت ورترهن متصف بوده است یعنی کشندۀ عفریت دشمن. (از یشتها ج 2 ص 114). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 34، 40 و ج 2 ص 39، 114، 115، 135 و 137 شود
یکی از خدایان مذهب برهما است که هندیان آن را خدای هوا و فصول و محرک ابرها و از جملۀ نگهبانان عالم می شمردند. بموجب صوری که نقاشان هند از اندرا کشیده اند خدای مزبور چهاردست دارد و بر فیلی سوار و چشمان او با پارچه ای بسته است. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی). اندرا از بزرگترین پروردگاران هندوان و پروردگار ملی آنان شمرده می شود و در سرزمین هند در جنگ بر ضد سیاه پوستهای بومی آن سامان پشت و پناه آریائیها بوده و امروز در کیش برهمنی، خداوند آسمان و بهشت است. اندرا همیشه بصفت ورترهن متصف بوده است یعنی کشندۀ عفریت دشمن. (از یشتها ج 2 ص 114). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 34، 40 و ج 2 ص 39، 114، 115، 135 و 137 شود
دهی است از بخش حومه شهرستان قوچان با 189 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، سرنگون آویخته، آرزو و حاجتمندی. (برهان قاطع). و رجوع به اندروا و اندرواج و اندروای شود
دهی است از بخش حومه شهرستان قوچان با 189 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، سرنگون آویخته، آرزو و حاجتمندی. (برهان قاطع). و رجوع به اندروا و اندرواج و اندروای شود
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) : چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا. ناصرخسرو. ای شاه عجم توزیر ران آری رخشی که نخواندش خرد عجما پرورده تنی چو کوهی اندر تن بر رفته سری چو نخلی اندروا. مسعودسعد. ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا مجیربیلقانی. ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست. کمال الدین اسماعیل. همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست اثیر اومانی.
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) : چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا. ناصرخسرو. ای شاه عجم توزیر ران آری رخشی که نخواندش خرد عجما پرورده تنی چو کوهی اندر تن بر رفته سری چو نخلی اندروا. مسعودسعد. ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا مجیربیلقانی. ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست. کمال الدین اسماعیل. همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست اثیر اومانی.