مالۀ استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالۀ بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامۀ منیری).
مالۀ استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالۀ بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامۀ منیری).
هرچه با آن چیزی را بسنجند، آنچه مقدار چیزی را با آن تعیین کنند، مقدار، مقیاس، پیمانه، کمیتی که بتوان آن را بر اساس معیارهای مخصوص سنجید، حد معقول و مورد پذیرش برای چیزی، قدر، مرتبه، لیاقت
هرچه با آن چیزی را بسنجند، آنچه مقدار چیزی را با آن تعیین کنند، مقدار، مقیاس، پیمانه، کمیتی که بتوان آن را بر اساس معیارهای مخصوص سنجید، حد معقول و مورد پذیرش برای چیزی، قدر، مرتبه، لیاقت
دهی است از بخش جغتای شهرستان سبزوار با 684 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (ازآنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : تنش نقرۀ پاک و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت. فردوسی. کنون هریکی از یک اندام ماه فرستیم یک نامه نزدیک شاه. فردوسی. بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی صفت کرده بودند از او اندکی. فردوسی. پر از روغن گاو و جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندام ها در بمال سرین و میان و بر و پشت و یال. فردوسی. دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز. منوچهری. ازیرا خون همی بارم ز دیده که خون آید ز اندام بریده. (ویس و رامین). هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود هنرهاش را بر هنر برفزود. اسدی. سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تنک مپوش که اندامهای سیمینت درون جامه پدید است چون گلاب از جام. سعدی. جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب). - اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه: چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت به عدم بازرود خصم تو اندام اندام. سوزنی. - اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف) : قصب الشاه، جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه، اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب). - اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود. - اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف). - اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب). - اندام دانا، حواس خمسۀ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99) : چنان بر وی اثر کرده ست سودا که مختل شد همه اندام دانا. میرنظمی (از شعوری). ، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء). - اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین) : چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامۀ علایی ص 123). - بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود. - هفت اندام، هفت عضو: هزار اختر نباشد چون یکی خور نه هفت اندام باشد چون یکی سر. (ویس و رامین). قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این. خاقانی. هفت اندام زمین زنده بماند کابهرش حبل الورید و ابهر است. خاقانی. نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش. خاقانی. و رجوع به هفت اندام در حرف ’ه’ شود، نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین) .جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا: من نیز مکافات شما بازنمایم اندام شما یک بیک از هم بگشایم. منوچهری. اندام شما بر بلگد خرد بسایم. منوچهری. چو پرگاری که از هم بازدری زهم باز اوفتد اندام دشمن. منوچهری. اندام تنش شکسته شد خرد زاندیشۀ او بدست و پا مرد. نظامی. طراوت برده لعل او زبادام یک از یک خوبتر اجزا و اندام. نظامی. - اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285). ، قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین) : ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. ، زیبایی. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). آن مرد قصۀ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامۀ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصۀ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سرو را با قامت رعنا که هست پیش اندام تو هیچ اندام نیست. سعدی (از شرفنامۀ منیری). قمریان پاس غلط کردۀ خود می دارند ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست. صائب (از آنندراج). خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام. (یادداشت مؤلف). گیرم که فلک جامه دهد کو اندام. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118). - اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست: چو در روز پیچیدی اندام را گره برزدی گوش ضرغام را. (از آنندراج). - اندام ریختن، بنا بنوشتۀ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد: هوای رقصشان اندام می ریخت چو برگ گل سر از بادام می ریخت. - بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج). - به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید: گیهان بعدل خواجۀ عدنانی عدن است و کارهاست به انداما. رودکی. همه کار او را به اندام کرد پسش خان گشتاسبی نام کرد. دقیقی. چنین گفت آنگه کمان را بدست بمالد گشاید به اندام شست نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. به اندام کالوشه ای برنهاد وزان رنج مهمان همی کرد یاد. فردوسی. مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و به اندام جراحتش ببسته. منوچهری. مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیرۀ خورازمشاهی). هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان. مسعودسعد. سوزنیم مرد به اندام... شاعر پخته سخن خام... سوزنی. هرکو نه به اندام کند بندگی تو آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام. جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا). دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم. خاقانی. کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی). - بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست. حافظ (از انجمن آرا). - بی اندامی، عدم تناسب. زشتی: از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو. - تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب). ، ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء)، فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء)، آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف) : حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب). - اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف) : عوره، اندام شرم مردم. (منتهی الارب). - اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب). - اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج). - بسته اندام، رتقاء. (السامی). ، و به معنی سینۀ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج)، راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131)
دهی است از بخش جغتای شهرستان سبزوار با 684 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (ازآنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : تنش نقرۀ پاک و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت. فردوسی. کنون هریکی از یک اندام ماه فرستیم یک نامه نزدیک شاه. فردوسی. بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی صفت کرده بودند از او اندکی. فردوسی. پر از روغن گاو و جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندام ها در بمال سرین و میان و بر و پشت و یال. فردوسی. دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز. منوچهری. ازیرا خون همی بارم ز دیده که خون آید ز اندام بریده. (ویس و رامین). هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود هنرهاش را بر هنر برفزود. اسدی. سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تنک مپوش که اندامهای سیمینت درون جامه پدید است چون گلاب از جام. سعدی. جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب). - اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه: چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت به عدم بازرود خصم تو اندام اندام. سوزنی. - اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف) : قصب الشاه، جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه، اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب). - اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود. - اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف). - اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب). - اندام دانا، حواس خمسۀ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99) : چنان بر وی اثر کرده ست سودا که مختل شد همه اندام دانا. میرنظمی (از شعوری). ، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء). - اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین) : چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامۀ علایی ص 123). - بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود. - هفت اندام، هفت عضو: هزار اختر نباشد چون یکی خور نه هفت اندام باشد چون یکی سر. (ویس و رامین). قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این. خاقانی. هفت اندام زمین زنده بماند کابهرش حبل الورید و ابهر است. خاقانی. نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش. خاقانی. و رجوع به هفت اندام در حرف ’هَ’ شود، نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین) .جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا: من نیز مکافات شما بازنمایم اندام شما یک بیک از هم بگشایم. منوچهری. اندام شما بر بلگد خرد بسایم. منوچهری. چو پرگاری که از هم بازدری زهم باز اوفتد اندام دشمن. منوچهری. اندام تنش شکسته شد خرد زاندیشۀ او بدست و پا مرد. نظامی. طراوت برده لعل او زبادام یک از یک خوبتر اجزا و اندام. نظامی. - اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285). ، قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین) : ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. ، زیبایی. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). آن مرد قصۀ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامۀ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصۀ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سرو را با قامت رعنا که هست پیش اندام تو هیچ اندام نیست. سعدی (از شرفنامۀ منیری). قمریان پاس غلط کردۀ خود می دارند ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست. صائب (از آنندراج). خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام. (یادداشت مؤلف). گیرم که فلک جامه دهد کو اندام. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118). - اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست: چو در روز پیچیدی اندام را گره برزدی گوش ضرغام را. (از آنندراج). - اندام ریختن، بنا بنوشتۀ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد: هوای رقصشان اندام می ریخت چو برگ گل سر از بادام می ریخت. - بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج). - به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید: گیهان بعدل خواجۀ عدنانی عدن است و کارهاست به انداما. رودکی. همه کار او را به اندام کرد پسش خان گشتاسبی نام کرد. دقیقی. چنین گفت آنگه کمان را بدست بمالد گشاید به اندام شست نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. به اندام کالوشه ای برنهاد وزان رنج مهمان همی کرد یاد. فردوسی. مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و به اندام جراحتش ببسته. منوچهری. مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیرۀ خورازمشاهی). هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان. مسعودسعد. سوزنیم مرد به اندام... شاعر پخته سخن خام... سوزنی. هرکو نه به اندام کند بندگی تو آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام. جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا). دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم. خاقانی. کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی). - بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست. حافظ (از انجمن آرا). - بی اندامی، عدم تناسب. زشتی: از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو. - تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب). ، ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء)، فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء)، آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف) : حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب). - اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف) : عوره، اندام شرم مردم. (منتهی الارب). - اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب). - اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج). - بسته اندام، رتقاء. (السامی). ، و به معنی سینۀ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج)، راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131)
مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع. نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب) : درفش و سنان را خود اندازه نیست خور از گرد بر آسمان تازه نیست. فردوسی. ز هر چیز چندانکه اندازه نیست اگر برنهی پیل باید دویست. فردوسی. کس اندازه نشناخت آنرا که چند ز دینار و از تاج و تخت بلند. فردوسی. هر آن کس که از کار دیده ست رنج بیابد باندازۀ رنج گنج. فردوسی. آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازۀ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمۀ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156). به اندازۀ لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی. فرخی. از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدار است اندازۀ نافرمانی. منوچهری. آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). کردار ببایدت باندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازۀ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازۀ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازۀ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه). به اندازۀ بود باید نمود خجالت نبرد آنکه ننمود و بود. سعدی. طالب گهر مدح باندازۀاو ساز کاین درنه باندازۀ گوش دگران است. طالب. - از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار: بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی. - بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی) : هیونان فرستاد چندی زری سوی پارس نزدیک کاوس کی. دل شاه از آن آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد. فردوسی. دل شاه ترکان از آن تازه شد بنالید و بر دیگر اندازه شد. فردوسی. از این مژده دادند بهر خراج که فرمان بد از شاه با فر و تاج که سالی خراجی نخواهدز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش بدین عهد نوشیروان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد. فردوسی. و رجوع به ترکیبهای آینده شود. - بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن: بدو گفت سوگند را تازه کن همه کار بر دیگر اندازه کن. فردوسی. همه شب همیراند خود با گروه چو خورشید تابان درآمد ز کوه چراغ زمانه زمین تازه کرد در و دشت بر دیگر اندازه کرد. فردوسی. - بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن: از آن درد بگریست افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب... بنالید و بر دیگر اندازه گشت غم و درد لشکر تر و تازه گشت. فردوسی. بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. - به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف). - بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس: بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فردوسی. بی اندازه بردند چیزی که خواست چو شد ساخته کار و اندیشه راست. فردوسی. لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان). بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. - بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147). - ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار: بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش دویدند پیش بر او آفرین بود زاندازه بیش. فردوسی. بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش پس پشت پیلان و شیران بپیش. فردوسی. نهادند پس تخت شطرنج پیش نگه کرد هریک ز اندازه بیش. فردوسی. بر راغشان نیستان وغیش یله شیر هرسو ز اندازه بیش. اسدی. ، اندازه و گز، دروغ. (ناظم الاطباء)
مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع. نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب) : درفش و سنان را خود اندازه نیست خور از گرد بر آسمان تازه نیست. فردوسی. ز هر چیز چندانکه اندازه نیست اگر برنهی پیل باید دویست. فردوسی. کس اندازه نشناخت آنرا که چند ز دینار و از تاج و تخت بلند. فردوسی. هر آن کس که از کار دیده ست رنج بیابد باندازۀ رنج گنج. فردوسی. آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازۀ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمۀ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156). به اندازۀ لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی. فرخی. از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدار است اندازۀ نافرمانی. منوچهری. آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). کردار ببایدت باندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازۀ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازۀ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازۀ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه). به اندازۀ بود باید نمود خجالت نبرد آنکه ننمود و بود. سعدی. طالب گهر مدح باندازۀاو ساز کاین درنه باندازۀ گوش دگران است. طالب. - از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار: بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی. - بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی) : هیونان فرستاد چندی زری سوی پارس نزدیک کاوس کی. دل شاه از آن آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد. فردوسی. دل شاه ترکان از آن تازه شد بنالید و بر دیگر اندازه شد. فردوسی. از این مژده دادند بهر خراج که فرمان بد از شاه با فر و تاج که سالی خراجی نخواهدز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش بدین عهد نوشیروان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد. فردوسی. و رجوع به ترکیبهای آینده شود. - بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن: بدو گفت سوگند را تازه کن همه کار بر دیگر اندازه کن. فردوسی. همه شب همیراند خود با گروه چو خورشید تابان درآمد ز کوه چراغ زمانه زمین تازه کرد در و دشت بر دیگر اندازه کرد. فردوسی. - بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن: از آن درد بگریست افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب... بنالید و بر دیگر اندازه گشت غم و درد لشکر تر و تازه گشت. فردوسی. بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. - به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف). - بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس: بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فردوسی. بی اندازه بردند چیزی که خواست چو شد ساخته کار و اندیشه راست. فردوسی. لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان). بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. - بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147). - ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار: بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش دویدند پیش بر او آفرین بود زاندازه بیش. فردوسی. بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش پس پشت پیلان و شیران بپیش. فردوسی. نهادند پس تخت شطرنج پیش نگه کرد هریک ز اندازه بیش. فردوسی. بر راغشان نیستان وغیش یله شیر هرسو ز اندازه بیش. اسدی. ، اندازه و گز، دروغ. (ناظم الاطباء)
به معنی انداوه است که مالۀ استادان گل کار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). دست افزاری باشد که بدان کاهگل بیندایند و آنرا ماله نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). انداوه. ماله. (ناظم الاطباء). مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند. (فرهنگ فارسی معین) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندایه کیر. سوزنی.
به معنی انداوه است که مالۀ استادان گل کار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). دست افزاری باشد که بدان کاهگل بیندایند و آنرا ماله نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). انداوه. ماله. (ناظم الاطباء). مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند. (فرهنگ فارسی معین) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندایه کیر. سوزنی.