- انداده (اَ دَ / دِ)
دهی است از بخش جغتای شهرستان سبزوار با 684 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (ازآنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
تنش نقرۀ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت.
فردوسی.
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه.
فردوسی.
بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی.
فردوسی.
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال.
فردوسی.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب).
- اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه:
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.
سوزنی.
- اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف) : قصب الشاه، جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه، اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب).
- اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف).
- اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب).
- اندام دانا، حواس خمسۀ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99) :
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
میرنظمی (از شعوری).
، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین) : چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامۀ علایی ص 123).
- بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام، هفت عضو:
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
(ویس و رامین).
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این.
خاقانی.
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است.
خاقانی.
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش.
خاقانی.
و رجوع به هفت اندام در حرف ’ه’ شود، نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین) .جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشۀ او بدست و پا مرد.
نظامی.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام.
نظامی.
- اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
، قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین) : ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
، زیبایی. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). آن مرد قصۀ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامۀ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصۀ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست.
سعدی (از شرفنامۀ منیری).
قمریان پاس غلط کردۀ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست.
صائب (از آنندراج).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام.
(یادداشت مؤلف).
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام.
(از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118).
- اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست:
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
(از آنندراج).
- اندام ریختن، بنا بنوشتۀ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد:
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت.
- بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید:
گیهان بعدل خواجۀ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
رودکی.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
دقیقی.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
فردوسی.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته.
منوچهری.
مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیرۀ خورازمشاهی).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
سوزنیم مرد به اندام...
شاعر پخته سخن خام...
سوزنی.
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم.
خاقانی.
کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی).
- بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار:
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ (از انجمن آرا).
- بی اندامی، عدم تناسب. زشتی:
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی.
ناصرخسرو.
- تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب).
، ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء)، فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء)، آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف) : حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب).
- اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف) : عوره، اندام شرم مردم. (منتهی الارب).
- اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب).
- اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج).
- بسته اندام، رتقاء. (السامی).
، و به معنی سینۀ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج)، راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131)
تنش نقرۀ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت.
فردوسی.
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه.
فردوسی.
بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی.
فردوسی.
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال.
فردوسی.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب).
- اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه:
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.
سوزنی.
- اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف) : قصب الشاه، جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه، اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب).
- اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف).
- اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب).
- اندام دانا، حواس خمسۀ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99) :
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
میرنظمی (از شعوری).
، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین) : چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامۀ علایی ص 123).
- بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام، هفت عضو:
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
(ویس و رامین).
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این.
خاقانی.
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است.
خاقانی.
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش.
خاقانی.
و رجوع به هفت اندام در حرف ’ه’ شود، نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین) .جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشۀ او بدست و پا مرد.
نظامی.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام.
نظامی.
- اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
، قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین) : ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
، زیبایی. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). آن مرد قصۀ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامۀ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصۀ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست.
سعدی (از شرفنامۀ منیری).
قمریان پاس غلط کردۀ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست.
صائب (از آنندراج).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام.
(یادداشت مؤلف).
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام.
(از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118).
- اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست:
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
(از آنندراج).
- اندام ریختن، بنا بنوشتۀ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد:
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت.
- بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید:
گیهان بعدل خواجۀ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
رودکی.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
دقیقی.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
فردوسی.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته.
منوچهری.
مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیرۀ خورازمشاهی).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
سوزنیم مرد به اندام...
شاعر پخته سخن خام...
سوزنی.
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم.
خاقانی.
کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی).
- بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار:
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ (از انجمن آرا).
- بی اندامی، عدم تناسب. زشتی:
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی.
ناصرخسرو.
- تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب).
، ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء)، فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء)، آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف) : حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب).
- اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف) : عوره، اندام شرم مردم. (منتهی الارب).
- اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب).
- اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج).
- بسته اندام، رتقاء. (السامی).
، و به معنی سینۀ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج)، راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131)
