دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود. - پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود. - پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین). - پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین). - ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین). - ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین). - تیرانداز، تیراندازنده: بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز. منوچهری. شرط عقل است صبر تیرانداز. (گلستان). چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی). چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل میدهی به تیرانداز. سعدی. باکم از ترکان تیرانداز نیست طعنۀ تیرآورانم میکشد. حافظ. - تیراندازی، عمل تیر انداختن: خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هرآن کس که کمانی دارد. حافظ. - چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) : جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان). و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود. - چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود. - چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن. - ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود. - حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف). - خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود. - خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند. - دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد. - ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین). - سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر: اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود. - سنگ انداز، عمل سنگ انداختن: ز سنگ انداز او سنگی که جستی پس از قرنی سر گردون شکستی. ؟ - ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) : یکی ترانه درانداز حسب حال که هست خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز. مختاری. - شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن. - غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است. - کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین). - کمنداندازی، عمل کمندانداز: صید مطلب نکند جز به کمنداندازی هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند. مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج). - گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود. - ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود. - نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم). - ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم). - نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114). ، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) : باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من. عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109). گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود. سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109). شدند آن هژبران آهو شکار برانداز آهو بر آهو سوار. هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109). انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)، {{اسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) : اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر. فردوسی. به طینوش گفت این نه مقدار اوست برانداز آن کو پرستار اوست. فردوسی. تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست. اسدی. از رنج درون خسته ام هیچ مپرس از حال دل شکسته ام هیچ مپرس انداز پرش رفته ز یادم عمریست ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس. سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف). - بانداز، باندازه: دگر گفت کوشش بانداز و بیش چه گویی کز آن دو کدام است پیش. فردوسی. و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود. - برانداز، تخمین. سنجش. برآورد. - برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن. - بی انداز، بی اندازه. بی قیاس: جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز. فرخی. کی تواند خرید جز دانا بچنین مال ناز بی انداز. ناصرخسرو. و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود. ، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام: بزرگان که بودند با او (رستم) بهم برنج و بجنگ و بشادی و غم براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو) از ایوان خسرو برفتند شاد. فردوسی. بهنگام گوید سخن پیش شاه سزا دارد انداز هرکس نگاه. اسدی. ، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109). - انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) : گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا. غیاثای حلوایی (از آنندراج). ، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)، {{نعت فاعلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده، {{فعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). - پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود. - پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود. - پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین). - پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین). - ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین). - ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین). - تیرانداز، تیراندازنده: بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز. منوچهری. شرط عقل است صبر تیرانداز. (گلستان). چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی). چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل میدهی به تیرانداز. سعدی. باکم از ترکان تیرانداز نیست طعنۀ تیرآورانم میکشد. حافظ. - تیراندازی، عمل تیر انداختن: خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هرآن کس که کمانی دارد. حافظ. - چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) : جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان). و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود. - چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود. - چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن. - ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود. - حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف). - خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود. - خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند. - دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد. - ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین). - سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر: اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود. - سنگ انداز، عمل سنگ انداختن: ز سنگ انداز او سنگی که جستی پس از قرنی سر گردون شکستی. ؟ - ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) : یکی ترانه درانداز حسب حال که هست خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز. مختاری. - شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن. - غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است. - کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین). - کمنداندازی، عمل کمندانداز: صید مطلب نکند جز به کمنداندازی هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند. مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج). - گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود. - ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود. - نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم). - ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم). - نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114). ، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) : باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من. عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109). گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود. سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109). شدند آن هژبران آهو شکار برانداز آهو بر آهو سوار. هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109). انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)، {{اِسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) : اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر. فردوسی. به طینوش گفت این نه مقدار اوست برانداز آن کو پرستار اوست. فردوسی. تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست. اسدی. از رنج درون خسته ام هیچ مپرس از حال دل شکسته ام هیچ مپرس انداز پرش رفته ز یادم عمریست ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس. سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف). - بانداز، باندازه: دگر گفت کوشش بانداز و بیش چه گویی کز آن دو کدام است پیش. فردوسی. و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود. - برانداز، تخمین. سنجش. برآورد. - برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن. - بی انداز، بی اندازه. بی قیاس: جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز. فرخی. کی تواند خرید جز دانا بچنین مال ناز بی انداز. ناصرخسرو. و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود. ، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام: بزرگان که بودند با او (رستم) بهم برنج و بجنگ و بشادی و غم براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو) از ایوان خسرو برفتند شاد. فردوسی. بهنگام گوید سخن پیش شاه سزا دارد انداز هرکس نگاه. اسدی. ، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109). - انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) : گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا. غیاثای حلوایی (از آنندراج). ، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)، {{نعت فاعِلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده، {{فِعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
انداختن، پسوند متصل به واژه به معنای اندازنده مثلاً آتش انداز، تیرانداز، سنگ انداز، کلوخ انداز، پسوند متصل به واژه به معنای انداخته شده مثلاً پس انداز، پسوند متصل به واژه به معنای مناسب برای انداختن مثلاً زیرانداز، روانداز، اندازه، مقیاس، قصد، میل، آهنگ، مرتبه، لیاقت، مقام
انداختن، پسوند متصل به واژه به معنای اندازنده مثلاً آتش انداز، تیرانداز، سنگ انداز، کلوخ انداز، پسوند متصل به واژه به معنای انداخته شده مثلاً پس انداز، پسوند متصل به واژه به معنای مناسب برای انداختن مثلاً زیرانداز، روانداز، اندازه، مقیاس، قصد، میل، آهنگ، مرتبه، لیاقت، مقام
دهی است در سه فرسخی سمرقند، ابوعلی حسن بن علی بن سباع بن نصربکری سمرقندی انداقی منسوب بدانجاست. و نیز انداق دهی است در دوفرسخی مرو. (از معجم البلدان). و رجوع به المشترک یاقوت شود، شکوه و شکایت. (برهان قاطع). شکوه. (آنندراج). شکایت. (جهانگیری) ، غیبت. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، بهتان. (ناظم الاطباء)
دهی است در سه فرسخی سمرقند، ابوعلی حسن بن علی بن سباع بن نصربکری سمرقندی انداقی منسوب بدانجاست. و نیز انداق دهی است در دوفرسخی مرو. (از معجم البلدان). و رجوع به المشترک یاقوت شود، شکوه و شکایت. (برهان قاطع). شکوه. (آنندراج). شکایت. (جهانگیری) ، غیبت. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، بهتان. (ناظم الاطباء)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) : سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه بر اندام او درمخید. بوشکور. اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی). برافتاد لرزه برا ندام اوی چو دیدش همه کار با کام اوی. فردوسی. که در چرم خر نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو. فردوسی. ببالا دراز وبه اندام خشک بگرد سرش جعد مویی چو مشک. فردوسی. همی گفت چندی زآرام اوی ز بالا وپهنا و اندام اوی. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست. عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47). دانی که جز اینجای هست جایش روحی که مجرد شده است از اندام. ناصرخسرو. بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94). شکرش در دهان نهدو آنگه ببرد پاره ای ز اندامش. خاقانی. قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح. خاقانی. ز پری شکم اندام مار بگشاید. ظهیر. به آب اندام را تأدیب کردند نیایشخانه را ترتیب کردند. نظامی. بی تو نشاطیش در اندام نی در ارمش یک نفس آرام نی. نظامی. درآمد کار اندامش بسستی ببیماری کشید از تندرستی. نظامی. ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر بر نشسته. نظامی. بشکافته است پوست بر اندام من چو نار از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم. کمال. اندام تو خود حریر چینی است دیگر چه کنی قبای اطلس. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود. سعدی. خشک شد اندام گل از رنج باد باد در اندام کسی را مباد. امیرخسرو. آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب پیوسته می جهد چو دل برق در یمن. سلمان (از آنندراج). خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب). - اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). - آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب). - پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود. - ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب). - سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد: بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب). - سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد: شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. - سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) : جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را. سعدی. اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی. سعدی. بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری. سعدی. گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل. سعدی. - ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی). - عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین). - عرض اندام کردن، خودنمایی کردن. - گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند: در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده. سعدی. گل را مبرید پیش من نام با عشق وجود آن گل اندام. سعدی. و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود. - لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان). عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام. سلمان (از آنندراج). و رجوع به لرزه شود. - نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد: نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی (هزلیات). چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان). - نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب). ، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) : سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه بر اندام او درمخید. بوشکور. اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی). برافتاد لرزه برا ندام اوی چو دیدش همه کار با کام اوی. فردوسی. که در چرم خر نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو. فردوسی. ببالا دراز وبه اندام خشک بگرد سرش جعد مویی چو مشک. فردوسی. همی گفت چندی زآرام اوی ز بالا وپهنا و اندام اوی. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست. عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47). دانی که جز اینجای هست جایش روحی که مجرد شده است از اندام. ناصرخسرو. بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94). شکرش در دهان نهدو آنگه ببرد پاره ای ز اندامش. خاقانی. قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح. خاقانی. ز پری شکم اندام مار بگشاید. ظهیر. به آب اندام را تأدیب کردند نیایشخانه را ترتیب کردند. نظامی. بی تو نشاطیش در اندام نی در ارمش یک نفس آرام نی. نظامی. درآمد کار اندامش بسستی ببیماری کشید از تندرستی. نظامی. ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر بر نشسته. نظامی. بشکافته است پوست بر اندام من چو نار از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم. کمال. اندام تو خود حریر چینی است دیگر چه کنی قبای اطلس. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود. سعدی. خشک شد اندام گل از رنج باد باد در اندام کسی را مباد. امیرخسرو. آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب پیوسته می جهد چو دل برق در یمن. سلمان (از آنندراج). خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب). - اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). - آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب). - پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود. - ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب). - سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد: بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب). - سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد: شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. - سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) : جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را. سعدی. اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی. سعدی. بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری. سعدی. گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل. سعدی. - ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی). - عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین). - عرض اندام کردن، خودنمایی کردن. - گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند: در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده. سعدی. گل را مبرید پیش من نام با عشق وجود آن گل اندام. سعدی. و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود. - لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان). عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام. سلمان (از آنندراج). و رجوع به لرزه شود. - نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد: نازک اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد. سعدی (هزلیات). چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان). - نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب). ، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن