نجم ها، ستاره ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اخترها، نیّرها، جرم ها، کوکبه ها، تاراها، استاره ها، نجمه ها، کوکب ها، ستارها، قسط ها، جمع واژۀ نجم
نجم ها، سِتارِه ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اَختَرها، نَیِّرها، جِرم ها، کُوکَبِه ها، تاراها، اِستارِه ها، نَجمِه ها، کُوکَب ها، سِتارها، قسط ها، جمعِ واژۀ نجم
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سَرِ اَنجُمَن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صِفَت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قِید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است: شبی سرخ رو از می کامران فتادم بدرگاه صدر جهان ببزمی چو فردوس آراسته مهیا دراو هر چه دل خواسته برآن شد که تا آزماید مرا پس از آزمودن ستاید مرا بفرمود کانجم یکی داستان ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان چو فردوسی اندر جهان شعر کس نگفت و نگوید از این پیش و پس روانش ز یزدان فروزنده باد بر او آفرین زآفریننده باد ز فرمان او چون نبودم گزیر شدم خسته ناچار فرمان پذیر. (از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315). و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن: پیام من بدان روی نکو بر که خوبی انجمن دارد بر او بر. (ویس و رامین)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است: شبی سرخ رو از می کامران فتادم بدرگاه صدر جهان ببزمی چو فردوس آراسته مهیا دراو هر چه دل خواسته برآن شد که تا آزماید مرا پس از آزمودن ستاید مرا بفرمود کانجم یکی داستان ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان چو فردوسی اندر جهان شعر کس نگفت و نگوید از این پیش و پس روانش ز یزدان فروزنده باد بر او آفرین زآفریننده باد ز فرمان او چون نبودم گزیر شدم خسته ناچار فرمان پذیر. (از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315). و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن: پیام من بدان روی نکو بر که خوبی انجمن دارد بر او بر. (ویس و رامین)
جمع واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها: خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی. ناصرخسرو. هموشد فاعل افلاک و انجم همو بحر محیط و جان مردم. ناصرخسرو. اهل هنر بجمله بکردار انجمند تو در میان اهل هنر بدر انجمی. سوزنی. نور دین ای بنور رای و ضمیر بر افاضل چو مه بر انجم میر. سوزنی. صحن فلک از نران انجم ماند رمۀ مضمران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33). انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. ذره ای است انجم ز خورشید رخت نقطه ای است افلاک از پرگار تو. عطار. دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد. کلیم (از آنندراج). ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز. صائب (از آنندراج). از جنون شوری ببازار جهان انداختم شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم. میرناصرعلی (از آنندراج). ای ذات تو شمس و ذاتها انجم ای ملک توکل و ملکها اجزا. ؟ - انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود: - پرانجم، پرستاره: ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم از معنی باشد چو سماوات پرانجم. بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). - شاه انجم، خورشید: شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید. ؟ - امثال: انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
جَمعِ واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها: خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی. ناصرخسرو. هموشد فاعل افلاک و انجم همو بحر محیط و جان مردم. ناصرخسرو. اهل هنر بجمله بکردار انجمند تو در میان اهل هنر بدر انجمی. سوزنی. نور دین ای بنور رای و ضمیر بر افاضل چو مه بر انجم میر. سوزنی. صحن فلک از نران انجم ماند رمۀ مضمران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33). انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. ذره ای است انجم ز خورشید رخت نقطه ای است افلاک از پرگار تو. عطار. دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد. کلیم (از آنندراج). ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز. صائب (از آنندراج). از جنون شوری ببازار جهان انداختم شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم. میرناصرعلی (از آنندراج). ای ذات تو شمس و ذاتها انجم ای ملک توکل و ملکها اجزا. ؟ - انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود: - پرانجم، پرستاره: ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم از معنی باشد چو سماوات پرانجم. بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). - شاه انجم، خورشید: شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید. ؟ - امثال: انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
جزیره و آداک. (ناظم الاطباء). ابخوست. جزیره: در شب هجران سرشک دیده ام دریا شده همچو انجو جسم لاغر در میان آب ماند. ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 126 الف).
جزیره و آداک. (ناظم الاطباء). ابخوست. جزیره: در شب هجران سرشک دیده ام دریا شده همچو انجو جسم لاغر در میان آب ماند. ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 126 الف).
دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت با 200 تن سکنه. آب از چشمه و محصول آن چوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، اجل. (فرهنگ فارسی معین). نهایت عمر. (آنندراج). گویند: ما امدک، چند است عمر تو. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جنتمور را به اقرب امد و قلت عدد مثل این بندگیها بتقدیم رسانید. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، دورترین جای. (آنندراج). ج، آماد، خشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). غضب. (اقرب الموارد) (آنندراج)
دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت با 200 تن سکنه. آب از چشمه و محصول آن چوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، اجل. (فرهنگ فارسی معین). نهایت عمر. (آنندراج). گویند: ما امدک، چند است عمر تو. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جنتمور را به اقرب امد و قلت عدد مثل این بندگیها بتقدیم رسانید. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، دورترین جای. (آنندراج). ج، آماد، خشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). غضب. (اقرب الموارد) (آنندراج)