جدول جو
جدول جو

معنی انتهاش - جستجوی لغت در جدول جو

انتهاش(اِ)
روی خراشیدن در مصیبت و طپانچه زدن بر آن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابتهاش
تصویر ابتهاش
(پسرانه)
ابتهاج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انتعاش
تصویر انتعاش
بهبود وضع زندگی، حال یا کار کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انتهاض
تصویر انتهاض
برخاستن، به پا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انتقاش
تصویر انتقاش
برگزیدن کسی یا چیزی، از نقاش خواستن که چیزی نقش کند، نقش پذیرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انتهاز
تصویر انتهاز
فرصت یافتن، فرصت به دست آوردن، غنیمت شمردن فرصت، منتظر فرصت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انتهاک
تصویر انتهاک
آلوده کردن ناموس کسی، دریدن پردۀ ناموس کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انتهاج
تصویر انتهاج
راه روشن و آشکار جستن، راه جستن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتاب واداشتن. اعجال. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سیاه شدن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا) :
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن ازمردم انبوه بود.
فردوسی.
، از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتف ّ. درهم. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) :
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.
فردوسی.
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص 115).
از خلایق که گشته بود انبوه
بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه.
نظامی.
انبوه و گران و زشت وناخوش
مانندۀ ابر مهرجانی.
کمال (از آنندراج).
عیکه، انبوه از هر درخت. غمیس، هر چیز درهم و انبوه. جثل، انبوه و درهم شده. دیجور، انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب).
- انبوه ابرو، آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف).
- انبوه دم، حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب، اسب انبوه دم. (منتهی الارب).
- انبوه ریش،مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء) : الکثاثه، انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیه، مرد انبوه ریش. (منتهی الارب).
- انبوه گن، بهم پیوسته و درهم: اشب، درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف).
- انبوه موی، آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءه فنواء، زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب).
، کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی:
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.
فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ.
فردوسی.
ز دروازۀ شهر بیرون شدیم
ز انبوه مردم بهامون شدیم.
فردوسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
بدشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری.
اسدی (گرشاسب نامه).
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه جنگی سیه شد جهان.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84).
خضراء، سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه، انبوه گوسفند. (منتهی الارب).
- بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، درنشستن) ، فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندرنشست.
فردوسی.
در شارسان را بآهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست.
فردوسی.
، پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم: دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [بردع را] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم)، مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت:
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226).
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه.
فردوسی.
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یک سوی و دور از گروه.
فردوسی.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.
فردوسی.
خلق ز هر سو نهاده رو بدر او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار.
فرخی.
شبستان پر شد از انبوه ماهان
چو ایوان پر شد از انبوه شاهان.
(ویس و رامین).
سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی ّ و شهری یلان نبرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 16).
خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان).
گویی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.
خاقانی.
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی.
نظامی.
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.
نظامی.
بانبوه می با جوانان گرفت
بخلوت ره کاردانان گرفت.
نظامی.
او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83).
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی.
اوحدی.
ملول از خود و از همه کس نفور
باندوه نزدیک از انبوه دور.
نزاری قهستانی.
بگفت این و انبوه خرم شدند
بیکباره بی شغل و بی غم شدند.
؟
بنزدیک چاه انبهی یافتند
بدیدار انبوه بشتافتند.
؟
بدیدند انبوه و در انبهی
نشسته ستوده رسول چهی.
؟
- بانبوه، دسته جمعی. با همه عده. جمعاً. جنگ بانبوه، برابر جنگ تن بتن:
سپه را همه پیش باید شدن
بانبوه زخمی بباید زدن.
فردوسی.
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فردوسی.
بانبوه جستن نه نیک است جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ.
فردوسی.
شوم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ بانبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ بانبوه را جشن خواند.
نظامی.
- ، بسیار. کثیر. فراوان: از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحهالملوک غزالی). موی سیاه داشت [نبی اکرم صلوات اﷲعلیه] و گرد روی [یعنی ریش و محاسن] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 246). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415).
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی بانبوه.
نظامی.
- بی انبوه، بدون جمعیت. خلوت:
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی.
(ویس و رامین).
- ، بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد:
همی راند تا بر سر کوه شد
بدیدار رستم بی انبوه شد.
فردوسی.
- پرانبوه، پرجمعیت. بسیارمردم:
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود.
اسدی (گرشاسب نامه ص 173).
، فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء)، قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج)،
{{اسم خاص}} گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند:
گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور
ور باده خوری بادۀ انبوه بخور.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برهنه کردن و کفن دزدیدن. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
انتتش الحب انتتاشاً، خیسید آن تخم در زمین و نیش زد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
سوخته شدن، بیتی که بعد بیتی خوانده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابیاتی که بدانها مثل زده می شود. ج، امثولات و اماثیل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دست ناویدن و گرفتن چیز کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تناول، یقال: ’الظبی ینوش الاراک وینتاشه’. (از اقرب الموارد) ، ترشدن ریش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ترشدن زخمها. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انتعاش
تصویر انتعاش
بانشاط، برخاستن، بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتیاش
تصویر انتیاش
دست ناویدن، گرفتن، آورد و برد
فرهنگ لغت هوشیار
ترنجیدگی لاغری ازتپ، آلودن آزرم دیگری (آزرم حرمت) ترنجیده و لاغر ساختن تب، زشت و آلوده شدن، زشت و آلوده کردن ناموس کسی را دریدن پرده ناموس کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاض
تصویر انتهاض
بلند شدن، ایستادن، برخاستن، قیام کردن، کوچ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاس
تصویر انتهاس
گزیدن به دندان گزیدن آک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاز
تصویر انتهاز
فرصت یافتن، غنیمت شمردن، به دست آوردن فرصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهار
تصویر انتهار
سرزنش کردن، منع کردن، قطع نشدن خون رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاج
تصویر انتهاج
راه صحیح را پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتغاش
تصویر انتغاش
برجای جنبیدن، بر جای لرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتکاش
تصویر انتکاش
چاه روبی بیرون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاب
تصویر انتهاب
تاراج کردن به زور گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نگارستن نگاشتن، نگاراندن نقش پذیرفتن نگار بستن: انتقاش صور، جمع انتقاشات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتفاش
تصویر انتفاش
سیخ شدن مو، بال گشودن - از هم باز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتهاز
تصویر انتهاز
((اِ تِ))
فرصت به دست آوردن، غنیمت شمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتهاض
تصویر انتهاض
((اَ تِ))
ایستادن، برخاستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتهاء
تصویر انتهاء
((اِ تِ))
به پایان آمدن، به نهایت رسیدن، بازایستادن از کاری، آگهی رسیدن، پایان، آخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتقاش
تصویر انتقاش
((اِ تِ))
نقش پذیرفتن، نگار بستن، جمع انتقاشات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتهاک
تصویر انتهاک
((اِ تِ))
ترنجیده و لاغر ساختن تب، زشت و آلوده شدن، دریدن پرده ناموس کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتعاش
تصویر انتعاش
((اِ تِ))
برخاستن، بلند شدن، نیکو حال شدن، با نشاط شدن، بهبود، لذت بردن جمع انتعاشات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارتهاش
تصویر ارتهاش
((اِ تِ))
جفتک زدن چهارپایان بر یکدیگر و زخمی کردن هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتهاج
تصویر انتهاج
راه جستن، در راه روشن رفتن، سلوک، روش
فرهنگ فارسی معین