جدول جو
جدول جو

معنی انبارده - جستجوی لغت در جدول جو

انبارده
انباشته، پرکرده
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
فرهنگ فارسی عمید
انبارده
(اَمْ دَ / دِ)
انباشته. پرکرده. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پر. مملو. (از شعوری ج 1 ورق 129 الف).
لغت نامه دهخدا
انبارده
(اَمْ دِ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با190 تن سکنه. آب آن از زهاب رود محلی و محصول آن برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
انبارده
پر شده مملو انباشته
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
فرهنگ لغت هوشیار
انبارده
((اَ دِ یا دَ))
انباردن، پرشده، مملو، انباشته
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگارده
تصویر انگارده
افسانه، داستان، قصه، سرگذشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلع شده، فروبرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
انباشتن، برای مثال به یک سخن دهن ظلم را فروبندی / به یک سخا شکم آز را بینباری (ظهیرالدین فاریابی - ۱۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ / اِ دَ / دِ)
پنداشته. تصورکرده. (فرهنگ سروری). پنداشته. تصورشده. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
تو جیحون مینبار هرگز بمشک
که من برگشایم در گنج خشک.
دقیقی.
بینبارم این رود جیحون بمشک
بمشک آب دریا کنم پاک خشک.
دقیقی.
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار.
فرخی.
وآنگه آن کیسه بکافور بینباری
درکشی سرش بابریشم زنگاری.
منوچهری.
اگر تو آسمان را درنوردی
همان دریا بینباری بمردی.
(ویس و رامین).
خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد.
ناصرخسرو.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان.
ناصرخسرو.
نه فلک را بکام بگذاریم
پنج و چهار و سه را بینباریم.
سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
بیک سخن دهن آرزو فروبندی
بیک سخا دهن آز را بینباری
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
نظامی.
زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی
در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش.
شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
، مانند شدن:
از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ زَ دِ / دَ)
متکبر از مکنت و دولت و از خانوادگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ رَ / رِ)
پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار) ، ترقی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دَ / دِ)
کسی که دارای جلال و تفاخر بیهوده باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انبارگو
تصویر انبارگو
فرانسوی باربست بازداشت
فرهنگ لغت هوشیار
انبارد خواهد انبارد بینبارانبارنده انبارده انبارش) پر کردن انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردگی
تصویر انباردگی
حالت انبارده انباشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که انبار را به او سپرده باشند و کلا حساب کالاها را داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباریده
تصویر اوباریده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
اسم انباشتن، پر کرده مملو انبارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبانچه
تصویر انبانچه
انبان کوچک انبانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبانده
تصویر جنبانده
حرمت داده تکان داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبارنده
تصویر اوبارنده
بلع کننده فرو برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگارده
تصویر انگارده
پنداشته تصور شده، داستان سرگذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
پرکردن، انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبرده
تصویر انبرده
((اَ بَ دِ))
تپه، تل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
((~ دَ))
پر کردن، انباشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
ذخیره کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
ساقه و برگ گیاهانی همچون اقطی، سرخس و گزنه که جهت کود خزانه
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی