جدول جو
جدول جو

معنی انبارتپه - جستجوی لغت در جدول جو

انبارتپه
دهی است از بخش کرج شهرستان تهران با 244 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه کردان و محصول آن غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، رفیق. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مولی. (منتهی الارب). قرین. الیف. همدم. خلیط. همراه. موافق. (یادداشت مؤلف) :
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز اوست.
ابوشکور.
این دشمن ترک در مملکت ما طمع کرد و از حد خویش بیامد و بحد ما اندر آمد باید که با وی حرب کنید و هر مردی که سلاح ندارد از شما سلاح بر من واجب است و شما انبازان منید و من انباز شماام. (ترجمه تاریخ طبری).
بتخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان ؟
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 84).
نه از پادشا بی نیازاست دین
نه بی دین بود شاه را آفرین...
نه آن زین نه این زآن بود بی نیاز
دو انبازدیدیمشان نیک ساز.
فردوسی (ایضاً ج 7 ص 1996).
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد کش آز انباز نیست.
فردوسی.
زهی رامین بکام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز.
(ویس و رامین).
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
همچنان در قهرجباران بتیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست.
ناصرخسرو.
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
بازگردند سرانجام و بباشند انباز.
ناصرخسرو.
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
مسعودسعد.
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.
سعدی.
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
، همتا. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مثل. (فرهنگ فارسی معین). همال. کفو. مانند. نظیر، محبوب. معشوق. (فرهنگ فارسی معین). همسر. شوی. شوهر. زوج. زوجه. هر یک از زن و شوهر:
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ج 7 ص 2155).
بشد تیز و رازش بدهقان بگفت
که گر دختر خوب را نیست جفت
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردی به اهواز بر کدخدای.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 8 ص 2296).
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که شاهی سرافراز جوی.
فردوسی (ایضاً ج 6 ص 1459).
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نکاهد نسوزد نترسد ز درد.
فردوسی.
در پس پرده داشت انبازی.
سنائی (حدیقه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبارده
تصویر انبارده
انباشته، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
انبارده، روی هم ریخته، انبوه شده، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ رَ / رِ)
پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار) ، ترقی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
قضائی است در لواءحمید، در ولایت قونیۀ اناطول، کرسی آن شهر اسبارته دارای 29 قریه و 522 خانه. سکنۀ آن 13152 تن. این شهر در مغرب شهر قونیه بین 37 درجه و 45 دقیقه و 15 ثانیه عرض شمالی بمسافت 64 میلی شمال اضالیا واقع، شهریست زیبا و بانزهت، نهرهای کوچکی آنرا سیراب کند و ابن بطوطه اسبارته را ’سبرتا’ یاد کرده است. عمارات و اسواق آن نیکو و دارای بساتین و انهار بسیار است وقلعه ای در کوهی مرتفع دارد. در اسبارته قریب 10 جامع و عده ای مساجد و مدارس و کتابخانه ایست دارای 600 مجلد و یک مکتب رشدی. و همه مکاتب متعلق به مسلمانان و مسیحیان است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ تی یَ/یِ)
چیزی که موجب انبات و روییدگی گردد. (ناظم الاطباء) ، ذخیره. (ناظم الاطباء) :
وآنچه زانبارخانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز.
نظامی.
شواهد مزبور را بصورت ترکیب اضافی هم می توان خواند
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دَ / دِ)
انباشته. پرکرده. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پر. مملو. (از شعوری ج 1 ورق 129 الف).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دِ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با190 تن سکنه. آب آن از زهاب رود محلی و محصول آن برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ تَ / تِ)
پرکرده و ممتلی. (ناظم الاطباء). مملو. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). آکنده. انبارده. ممتلی. مشحون. مآن. غاص. (یادداشت مؤلف) :
یکی گنبدی دید افراشته
ز دینار سرتاسر انباشته.
فردوسی.
و در میان شهر آنجا کی مثلاً نقطۀ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). رکیّه مدفان، چاه انباشته. (منتهی الأرب، ذیل د ف ن).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
پر شده مملو انباشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
اسم انباشتن، پر کرده مملو انبارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
((اَ دِ یا دَ))
انباردن، پرشده، مملو، انباشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
((اَ تِ))
پر کرده، پر شده، مملو
فرهنگ فارسی معین
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
آکنده، انبوه، پر، سرشار، لبالب، مالامال، متراکم، مشحون، ممتلی، مملو
متضاد: تهی، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ای در شمال بالا جاده ی کردکوی که نام دیگرش تپه ی موزی
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه و برگ گیاهانی همچون اقطی، سرخس و گزنه که جهت کود خزانه
فرهنگ گویش مازندرانی