آن است که مردی قسم بخورد که با زن خود نزدیکی نکند و در آن صورت چهار ماه مهلت دارد که کفاره بدهد و رجوع به زن خود کند وگرنه زن حق دارد شکایت کند و طلاق بگیرد
آن است که مردی قسم بخورد که با زن خود نزدیکی نکند و در آن صورت چهار ماه مهلت دارد که کفاره بدهد و رجوع به زن خود کند وگرنه زن حق دارد شکایت کند و طلاق بگیرد
نام پهلوانی بوده است از ترکستان، (برهان) (آنندراج)، نام مبارز افراسیاب، (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری) : اندر عهد افراسیاب پهلوان او ... و دیگری جهن و ایلا و ... نبیرگان او بودند، (مجمل التواریخ و القصص ص 90)
نام پهلوانی بوده است از ترکستان، (برهان) (آنندراج)، نام مبارز افراسیاب، (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری) : اندر عهد افراسیاب پهلوان او ... و دیگری جهن و ایلا و ... نبیرگان او بودند، (مجمل التواریخ و القصص ص 90)
نام یکی ازندیمه های شیرین در خسرو و شیرین نظامی: فرنگیس و سهیل سروبالا عجب نوش و فلکناز و همیلا. نظامی. همیلا گفت: آبی بود روشن روان گشته میان سبز گلشن. نظامی. رجوع به خسرو و شیرین چ وحید ص 133 شود
نام یکی ازندیمه های شیرین در خسرو و شیرین نظامی: فرنگیس و سهیل سروبالا عجب نوش و فلکناز و همیلا. نظامی. همیلا گفت: آبی بود روشن روان گشته میان سبز گلشن. نظامی. رجوع به خسرو و شیرین چ وحید ص 133 شود
دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 150 تن سکنه، آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات است، ساکنین از طایفۀ عنافجه هستند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)، امان و زنهار دادن، (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 150 تن سکنه، آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات است، ساکنین از طایفۀ عنافجه هستند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)، امان و زنهار دادن، (یادداشت بخط مؤلف)
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
مصغر املح. (از معجم البلدان). - ما امیلحه، چه شور گردانیده است آنرا، و فعل مصغر منحصر است به ما امیلحه و ما احیسنه (و ما احیلاه) و در سایر افعال نیامده. (ناظم الاطباء). و رجوع به املاح شود.
مصغر املح. (از معجم البلدان). - ما امیلحه، چه شور گردانیده است آنرا، و فعل مصغر منحصر است به ما امیلحه و ما احیسنه (و ما احیلاه) و در سایر افعال نیامده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اِملاح شود.
جمع واژۀ میل (مقیاس). (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود، اعتماد و اتکاء داشتن. دل بستن. اعتقاد داشتن: پس از کردگار جهان آفرین بتو دارد امّید ایران زمین. فردوسی. بگیتی چه دارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمّشید. فردوسی. بود محال، ترا داشتن امید، محال بعالمی که نماند هگرز بر یک حال. قطران. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امّید میدارم برحمن الرحیم. سعدی. امیدی که دارم بفضل خداست. (بوستان). بعد از تو بهیچکس ندارم امّید و ز کس نیایدم باک. سعدی. تشنۀ بادیه را هم بزلالی دریاب بامیدی که درین ره بخدا میداری. حافظ (از آنندراج). ، بر چیزی یا در چیزی چشم داشتن. (ناظم الاطباء). توقع و انتظار داشتن: جزین داشتم امّید و جزین داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت. کسائی (از فرهنگ اسدی). هر آنکس که دارد ز گیتی امید چو جوینده خرماست از شاخ بید. فردوسی. ما را صنما همی بدی پیش آری از ما تو چرا امید نیکی داری ؟ (از قابوسنامه). فرزند اوست و حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری برحمتش ؟ ناصرخسرو. از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم کنون امّید بخشایش همی دارم که مسکینم. سعدی. هرکه مشهور شد به بی ادبی دیگر از وی امید خیر مدار. سعدی. نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان). غله چون زرد شد امید مدار که دگرباره سبزتر گردد. سعدی. ، طمع. (منتهی الارب). طمع داشتن: نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان تو دارند هرگز امید. فردوسی. وصلش، اخسیکتی، امید مدار که وفا با جمال کم سازد. اثیر اخسیکتی
جَمعِ واژۀ میل (مقیاس). (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود، اعتماد و اتکاء داشتن. دل بستن. اعتقاد داشتن: پس از کردگار جهان آفرین بتو دارد امّید ایران زمین. فردوسی. بگیتی چه دارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمّشید. فردوسی. بود محال، ترا داشتن امید، محال بعالمی که نماند هگرز بر یک حال. قطران. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امّید میدارم برحمن الرحیم. سعدی. امیدی که دارم بفضل خداست. (بوستان). بعد از تو بهیچکس ندارم امّید و ز کس نیایدم باک. سعدی. تشنۀ بادیه را هم بزلالی دریاب بامیدی که درین ره بخدا میداری. حافظ (از آنندراج). ، بر چیزی یا در چیزی چشم داشتن. (ناظم الاطباء). توقع و انتظار داشتن: جزین داشتم امّید و جزین داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت. کسائی (از فرهنگ اسدی). هر آنکس که دارد ز گیتی امید چو جوینده خرماست از شاخ بید. فردوسی. ما را صنما همی بدی پیش آری از ما تو چرا امید نیکی داری ؟ (از قابوسنامه). فرزند اوست و حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری برحمتش ؟ ناصرخسرو. از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم کنون امّید بخشایش همی دارم که مسکینم. سعدی. هرکه مشهور شد به بی ادبی دیگر از وی امید خیر مدار. سعدی. نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان). غله چون زرد شد امید مدار که دگرباره سبزتر گردد. سعدی. ، طمع. (منتهی الارب). طمع داشتن: نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان تو دارند هرگز امید. فردوسی. وصلش، اخسیکتی، امید مدار که وفا با جمال کم سازد. اثیر اخسیکتی
تقریر کردن، دیکته، طریقه نوشتن کلمات، درست نویسی، رسم الخط ،نویساندن، گفتن که دیگری بنویسد، از یاد نوشتن، مطلبی را که معلم میگوید و شاگرد مینویسد، پر کردن، مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد
تقریر کردن، دیکته، طریقه نوشتن کلمات، درست نویسی، رسم الخط ،نویساندن، گفتن که دیگری بنویسد، از یاد نوشتن، مطلبی را که معلم میگوید و شاگرد مینویسد، پر کردن، مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد
پر شدن، پری، پری شکم، فراوانی خون و اخلاط، رودل، تخمه، نفخ شکم در اثر پر خوردن، بر آمدگی شکم در اثر پر خوری، سنگینی معده در اثر خوردن غذا، عدم هضم به سبب کندی کار معده، اختلال کار باب المعده ،آمایش شکم، انباشتگی
پر شدن، پری، پری شکم، فراوانی خون و اخلاط، رودل، تخمه، نفخ شکم در اثر پر خوردن، بر آمدگی شکم در اثر پر خوری، سنگینی معده در اثر خوردن غذا، عدم هضم به سبب کندی کار معده، اختلال کار باب المعده ،آمایش شکم، انباشتگی