جدول جو
جدول جو

معنی املون - جستجوی لغت در جدول جو

املون
(اَ مِ)
نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
املون
نشاسته
تصویری از املون
تصویر املون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملون
تصویر ملون
رنگ آمیزی شده، رنگ شده، رنگارنگ، در علوم ادبی ذوبحرین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ اهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود، با ساز و آلات بسیار. با کبر و عجبی نامطبوع. با اسباب و اشیائی زائد و فضول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پراهن و تلپ، پرتکبر. پرتبختر.
- ، بسیارساز و برگ
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ اولی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اولی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
یکی از خدایان مصر قدیم. (از لاروس). امون یا امین به معنی مستور و یکی از خدایان هشتگانه مصریان بود که ثالوث، اول آنان بوده است. صورت امون بر ابنیۀ قدیم مصر منقوش است و آن شبیه به انسانی است که قبایی از کتان در بر کرده و زناری بر کمر بسته و آلتی در دست دارد که کنایه از حیات است وعصایی در دست دیگر دارد که کنایه از عصای مملکت است و کلاه درازی بر سر نهاده که دو رشتۀ دراز از آن آویخته است، و اسم او در کتاب مقدس بیشتر بلفظ نو مقرون است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به آمون شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های طارم سفلی (شمال غربی قزوین و جنوب منجیل). رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 65 و جغرافیای سیاسی کیهان ص 373 شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
نوعی خرما در جیرفت
لغت نامه دهخدا
یکی از شش دیهی بود که ’عرب اشعریان’ سر او مقامها ساختند و منزل گرفتند و آن شش دیه عبارت از ممجان و مالون و قزدان و سکن و جمرو کمیدان بود، (از تاریخ قم ص 32)، و رجوع به کمیدان شود
از طسوج لنجرود است، (تاریخ قم ص 113)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ مال، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به مال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ووَ)
جمع واژۀ اول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشتر مادۀ استوارخلقت. (آنندراج). ناقۀ امون، شتر مادۀ استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، امن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یَ)
در طب قدیم، هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ اعلی. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رجوع به اعلی شود، ثابت شدن بجایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیوسته در جایی اقامت کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
برگ درختی صحرایی شبیه ببرگ سرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگی مانندبرگ سرو و طرفا (درخت گز). (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اسم جمع به معنی ملوک. (از اقرب الموارد). پادشاهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن وایل بن غوث بن قطن بن عریب بن زهیر بن ایمن بن همیسعبن حمیر. از اعراب است. (از معجم البلدان) ، کسانی که بر آنان اعتماد کنند. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معتمدان. استواران. (فرهنگ فارسی معین). کسانی که بر آنان اعتماد کنند و از آنان ایمن باشند. بی بیم دارندگان. (از آنندراج).
- هیئت امنا، گروهی که در سازمانی چون دانشکده و جز آن نظارت داشته باشند.
، (اصطلاح تصوف) ملامتیه را گویند. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ فارسی معین). فرقۀ ملامتیه را که یکی از فرقه های صوفیه است گویند، و آنان کسانی هستند که آنچه را در باطن و نهان خود دارند در ظواهر آشکار نسازند. (از اصطلاحات الصوفیۀ کمال الدین ابوالغنائم).
- امنای تذکره، جمع واژۀ امین تذکره. (از فرهنگ فارسی معین).
- امنای دولت، کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء).
و رجوع به امین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از نواحی یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ می یو)
جمع واژۀ امّی ّ در حالت رفع. (از ناظم الاطباء). نانویسندگان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 78/2). و رجوع به امی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَوْ وَ)
رنگارنگ کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ وارنگ. رنگ به رنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
مأوی گه آراسته و فرش ملون.
منتصربن نوح (از لباب الالباب چ نفیسی ص 24).
خیمۀ دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرندملون.
فرخی.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
هزار غلام ترک بود به دست هر یکی دو جامۀ ملون از ششتری و سپاهانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
در بزم خوبتر ز تذرو ملونی
وندر مصاف جره تر از باز ازرقی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف. (چهارمقاله چ معین ص 12).
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
وآن طاق را کز او شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 65).
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دونان ملون درآورم.
خاقانی.
حقیقت است لاریب که... به عمامۀ بیضا و عتابی ملون فرستادن عتاب نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 41). لباس اطلس ملون چون پلاس پیراهن غراب به جامۀ ماتم زدگان بدل کرده... روز و شب گریۀ زار و نالۀ زیر می کردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 261). دیوارهای ملون و مشبک چون آبگینۀ فلک به سرخ ورزد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 42). و چون بر قد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته آمد به نام و القاب همایونش مطرزکردم. (مرزبان نامه ایضاً ص 7). احوال مردم را در ظرف زمان همان صفت است که آب را در اناهای ملون. (مرزبان نامه ایضاً ص 223). به جای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته. (مرزبان نامه ایضاً ص 194). از شهر بیرون آمدند با جامه های ملون و کسوتهای مزین. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209). جمشید خورشیداز خزانه خانه شرق خلعتهای نفیس و کسوتهای ملون در اعطاف و اکناف جهان پوشانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 290). دوهزار غلام از عقایل ترک برابر یکدیگر صف برکشیدند با جامه های ملون. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 333). اختیار خرقۀ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ... و مراقبات از اهتمام به محافظت جامۀ سپید و اشتغال به غسل آن از جملۀ مستحسنات است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). فصل سوم در اختیار خرقۀ ملون. (مصباح الهدایه ایضاً 151). جامۀ ملون بهتر بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 151).
- ملون شدن، رنگارنگ شدن.
- ملون کردن، رنگارنگ کردن. رنگین کردن:
بوستان را ز گونه گونۀ گل
همچو قوس و قزح ملون کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 562).
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبیذ.
ابن یمین.
- ملون گردانیدن، رنگارنگ گردانیدن. ملون کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضۀ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
رجوع به ترکیب قبل شود.
، رنگ آمیزی کرده. (غیاث) (آنندراج). رنگ آمیزشده و رنگ گرفته. (ناظم الاطباء). رنگ کرده. به رنگ کرده. رنگ شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گوناگون. (ناظم الاطباء) ، گردنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متغیر. دگرگون شونده. غیرثابت. ناپایدار:
چرا با جام می می علم جویی
چرا باشی چو بوقلمون ملون.
ناصرخسرو.
رازدار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم.
سنایی.
یکرنگ با زبان، دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه، چو دنیا ملونند.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 97).
، شعری است که آن را به دو وزن یا بیشتر توان خواند و آن را ذوبحرین و ذووزنین و متلون نیز گویند، مانند:
ای بت سنگین دل سیمین قفا
ای لب تو رحمت و غمزه بلا.
چون کلمات آن را سنگین و با اشباع کسره ها بخوانند بر وزن ’فاعلاتن فاعلاتن فاعلن’ می شود که آن را بحر رمل شش رکنی یا مسدس می گویند و چون کلمات را سبک و بدون کشش صوت تلفظ کنند بر وزن ’مفتعلن مفتعلن فاعلن’ است که آن را بحر سریع می نامند. اما مثال آنکه بر سه وزن خوانده شود برحسب اینکه حروف و حرکات راسنگین یا سبک تلفظ کنند:
لب تو حامی لؤلؤ خط تو مرکز لاله
شب تو حامل کوکب مه تو با خط هاله.
سلمان ساوجی.
این بیت رابه سه وزن زیر می توان خواند: 1- فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (بحر رمل مثمن مخبون). 2- مفاعلین مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (بحر هزج مثمن سالم). 3- مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (بحر مجتث ّ مثمن مخبون). (از صناعات ادبی تألیف همایی صص 131- 134). و رجوع به همین مأخذ و ذوبحرین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
قدیس مصری در قرن چهارم میلادی (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اولون
تصویر اولون
جمع اول نخستینها اولین اوایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملون
تصویر ملون
رنگ شده رنگ آمیزی شده رنگا رنگ رنگ کرده شده، رنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملون
تصویر ملون
((مُ لَ وَّ))
رنگ کرده شده، رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
الوان، رنگارنگ، ذوبحرین
فرهنگ واژه مترادف متضاد