جدول جو
جدول جو

معنی املوج - جستجوی لغت در جدول جو

املوج
(اُ)
برگ درختی صحرایی شبیه ببرگ سرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگی مانندبرگ سرو و طرفا (درخت گز). (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از املج
تصویر املج
آملج، آمله، درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلوج
تصویر ابلوج
آبلوج، شکر، قند سفید، نبات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
شیر دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شیر دادن بچه را. (تاج المصادر بیهقی). ببچه شیر دادن. (از اقرب الموارد). از آنست حدیث: لاتحرم الاملاجه و لا الاملاجتان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
شیرینی بغایت نرم و سپید و آنرا قند نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، صحیح کلمه ابلوج و آبلوج است، رجوع به ابلوج شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شاخ درخت نازک و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شاخ نرم درخت. (از اقرب الموارد). ج، اغالیج. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
حملاج. دمۀ زرگران. دم آهنگران، شاخ گاو. ج، حمالیج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
معرب از فارسی آبلوچ. قند سفید یا شکر سفید یا قند سوده یا قند نرم سفید یا قند مطلق و یا شکر مطلق. آبلوج:
گفت عطار ای جوان ابلوج من
هست نیکو بی تکلف بی سخن.
مولوی.
آورده نظم و نثر تو کان هست قوت روح
ابلوج قند را بشمار مکرران.
بسحاق اطعمه.
ای در ره مزعفر ابلوج قند گردی
با لحم چرب و سرخش بزغاله روی زردی.
بسحاق.
در بیت ذیل مولوی ابلوج وصف قند، شاید به معنی سفید آمده است:
امروز ز کندهای (قندهای) ابلوج
پهلوی جوالها دریده.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اسم جمع به معنی ملوک. (از اقرب الموارد). پادشاهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن وایل بن غوث بن قطن بن عریب بن زهیر بن ایمن بن همیسعبن حمیر. از اعراب است. (از معجم البلدان) ، کسانی که بر آنان اعتماد کنند. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معتمدان. استواران. (فرهنگ فارسی معین). کسانی که بر آنان اعتماد کنند و از آنان ایمن باشند. بی بیم دارندگان. (از آنندراج).
- هیئت امنا، گروهی که در سازمانی چون دانشکده و جز آن نظارت داشته باشند.
، (اصطلاح تصوف) ملامتیه را گویند. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ فارسی معین). فرقۀ ملامتیه را که یکی از فرقه های صوفیه است گویند، و آنان کسانی هستند که آنچه را در باطن و نهان خود دارند در ظواهر آشکار نسازند. (از اصطلاحات الصوفیۀ کمال الدین ابوالغنائم).
- امنای تذکره، جمع واژۀ امین تذکره. (از فرهنگ فارسی معین).
- امنای دولت، کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء).
و رجوع به امین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از نواحی یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
امهج. رجوع به امهج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اغلوج
تصویر اغلوج
ترشاخه ترکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاج
تصویر املاج
شیر دادن مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املون
تصویر املون
نشاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلوج
تصویر ابلوج
((اِ))
قند سفید، شکر سفید
فرهنگ فارسی معین
گاو نری که یک نوبت برای شخم آموزش دیده باشد، آموزش
فرهنگ گویش مازندرانی