جدول جو
جدول جو

معنی املادان - جستجوی لغت در جدول جو

املادان
(بَ جَ دَ / دِ)
کسی که طریقۀ نوشتن کلمات را بخوبی می داند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامدادان
تصویر بامدادان
بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامگاه، صباح، غدو، صدیع، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحدم، صبحگاه، بام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الامان
تصویر الامان
پناه، زینهار، کلمه ای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناه جویی و کمک خواستن به کار برده می شود، برای مثال به کمندی درم که ممکن نیست / رستگاری به الامان گفتن (سعدی۲ - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
املد. (از آنندراج). و رجوع به املد شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
نام محلی است. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع) ، شی ٔ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویند ما له امر و لا امره، نیست او را چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیز
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دو پهلو، دو کنارۀ کوهان شتر که به قسمت پیشین آن پیوسته است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چاهی است در بین راه ازآن بنی مرقع از فرزندان عبدالله بن غطفان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است از دهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 255 تن شیعه اند که بمازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات و برنج و شغل مردم زراعت و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه آن مالرواست و جنگلهای انبوهی دارد و در این جنگلها چاههای عمیقی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الان. اران. سرزمین الان:
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.
فردوسی.
بخواند و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند.
فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان و دریا پس پشت کرد.
فردوسی.
رجوع به الان و اران و آلان شود
لغت نامه دهخدا
به معنی ’پسر را فرستاد’ نام پدر مردوخ، شهریار بابل بوده است. (از قاموس کتاب مقدس) ، دچار مصیبت. (فرهنگ فارسی معین). مصیبت زده و آفت رسیده. (آنندراج) ، بدبخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای بخوار، جنوب غربی سمنان
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بصیغۀ تثنیه، دو آب از آن بنی ضبه در لغاط. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
دهی است از بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 724 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماسال و استخر و محصول آن برنج، توتون سیگار وکمی ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تثنیۀ امام. رجوع به امام شود.
لغت نامه دهخدا
نام گروهی بی دین و لامذهب در روسیه، (ناظم الاطباء)، قومی از مردم قفقاز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محله ای است به اصفهان و منار جنبان ها در آن واقع است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جای الماس. آنجا که الماس را گذارند.
لغت نامه دهخدا
(اُ نی ی)
املد. (از اقرب الموارد). و رجوع به املد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
نرم ونازک از مردم و از شاخۀ درخت. رجوع به املد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
زینب تیمیمه مکناه به ام ابان. از زنان شاعر عرب و در فصاحت معروف به وده است. از اشعار معروف او قصیده ای است در مرثیۀ پسر خود که بدست ابن دمیسیه کشته شده بود. از آن قصیده است:
باهلی و مالی بل بجل عشیرتی
قتیل بنی تیم بغیر سلاح
فهلا قتلتم بالسلاح ابن اختکم
فتظهر فیه للشهود جراح.
رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 35 و ریحانه الادب ج 6 ص 208 شود
یکی از دختران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1031)
لغت نامه دهخدا
(بامدادان)
مرکب از بامداد بعلاوۀ ’ان’که بگفتۀ شمس قیس رازی در المعجم حرف تخصیص است. رجوع به آن در این لغت نامه شود. صبح. بامداد. بام. وقت طلوع فجر راگویند. سحرگاهان. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). هنگام بامداد. گاه بامداد. وقت صبح. صبحگاهان. پگاه. منسوب به بامداد است چه الف و نون در فارسی پهلوی بمعنی نسبت است. (از فرهنگ نظام) :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو.
فردوسی.
ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام برتخت بنشست شاه.
فردوسی.
چوشب روز شد، بامدادان، پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامدادان پگاه
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه.
فردوسی.
بامدادان برچکک چون چاشتگاهان برشخج
نیم روزان بر لبینان، شامگاهان بردنه.
منوچهری.
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی.
منوچهری.
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بامدادان.
(ویس و رامین).
یک روز شراب میخورد (مسعود) و همه شب خورده بود، بامدادان در صفه ای بزرگ بارداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138).
سلامی ز گیتی به سوی تو آید
پگه ز آن کند بامدادان سلامت.
انوری.
بامدادان همه شیون به سر بام برید
زآتشین آب مژه موج شرر بگشایید.
خاقانی.
بامدادان که یک سوارۀ چرخ
ساخت برپشت اشقر اندازد.
خاقانی.
بامدادان روز چون سر برزند
برهمه یکسان درآید شامگاه.
خاقانی.
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز.
نظامی.
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت.
نظامی.
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر.
نظامی.
بامدادان که تفاوت نکند لیل ونهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار.
سعدی.
بامدادان نه جایگاه ستیز
که تحمل کند، نه پای گریز.
سعدی (هزلیات).
شب پراکنده خسبد آنکه به دست
نبود وجه بامدادانش.
سعدی (گلستان).
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان بمن کرد و گفت.
سعدی (بوستان).
بامدادان فرمود (یعقوب لیث) که منادی کنید. (تاریخ سیستان).
- نماز بامدادان، نماز صبح. دوگانه. رجوع به نماز بامداد شود:
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یک منی خوردن حرامست.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
منسوب به بامداد پدر مزدک،
- مزدک بامدادان، مزدک پسر بامداد، و رجوع به بامداد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ نی ی)
نرم ونازک از مردم و از شاخۀ درخت. رجوع به املد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ املاک. (ناظم الاطباء). استعمالی عامیانه است
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
جنبیدن و شادمانی نمودن. ملد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جنبیدن شاخه و میوۀ آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلاقان
تصویر ایلاقان
ترکی جایباش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امدادات
تصویر امدادات
به گونه رمن نیروهای پشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امدادای
تصویر امدادای
هرزیدی فریاتیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصل دان
تصویر اصل دان
ریشه دان شناسنده اصل عارف بحقیقت اشیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامدادان
تصویر بامدادان
هنگام بامداد بامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الامان
تصویر الامان
((اَ اَ))
زینهار! پناه !
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامدادان
تصویر بامدادان
هنگام بامداد
فرهنگ فارسی معین
سپیده دم، سحر، شفق، صبحگاه، فجر
متضاد: شامگاه، شامگاهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ما (متعلقین)
فرهنگ گویش مازندرانی