جدول جو
جدول جو

معنی امریه - جستجوی لغت در جدول جو

امریه(اَ ری یَ)
از فرقه های غلات شیعه که می گفتند علی (ع) در امر رسالت با حضرت رسول شریک است. (از کتاب خاندان نوبختی ص 250)
لغت نامه دهخدا
امریه(اَ ری یَ)
مأخوذاز تازی، دستور کتبی، گویند: امریه ای صادر کردند
لغت نامه دهخدا
امریه
دستور کتبی
تصویری از امریه
تصویر امریه
فرهنگ لغت هوشیار
امریه
فرمان نامه
تصویری از امریه
تصویر امریه
فرهنگ واژه فارسی سره
امریه
توقیع، دستخط، فرمان، منشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیره
تصویر امیره
(دخترانه)
مؤنث امیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماریه
تصویر ماریه
(دخترانه)
زن سپید و درخشان، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امنیه
تصویر امنیه
نیروی انتظامی مامور حفاظت راه ها و خارج شهر، ژاندارمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمریه
تصویر خمریه
اشعاری که در وصف خمر ( می، باده) گفته شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امنیه
تصویر امنیه
آرزو، خواهش، امید، آرمان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ یَ)
جمع واژۀ منی (آب مرد). (از یادداشت مؤلف) ، گاهواره ها، بسترها، گستردنیها. (از آنندراج). و رجوع به مهاد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نی یَ)
رجوع به امنیت شود، شیر تنک و طعم بناگشته. (مهذب الاسماء) ، شیر خالص از آب. (از اقرب الموارد). امهوج و امهجان نیز به همین معانی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مؤنث امیر. خاتون. خانم. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یَ)
نام محلی در 145700 گزی تهران بفاصله 3400 گزی سرچمن بین تهران و شاهی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ مدی ّ. آبهایی که از حوض روان شود و پلید گردد. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
پادشاه هنگری از سال 1196 تا 1204 میلادی و رجوع به لاروس شود، در اصطلاح عامیانه همین سال. امسال. (فرهنگ فارسی معین).
امسالی. (ا)
{{صفت نسبی}} منسوب به امسال. از مصطلحات عوام است. هر چیزی که مربوط به سال جاری باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ مَرْ رَ / اَ مَرْ ری)
لقیت منه الامرین بصیغۀ تثنیه و یا لقیت منه الامرین بصیغۀ جمع، یعنی دیدم از وی سختیها و تلخیها. (ناظم الاطباء). و رجوع به امرّ و امرّان شود، کسی که پای او برابر و هموار باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه پایش هموار بر زمین نشیند. (مهذب الاسماء). کسی که اخمص (باریکی کف پای که بزمین نرسد) نداشته باشد. (از اقرب الموارد). ج، مسح. (اقرب الموارد) ، مکان امسح، جای سنگریزه ناک برابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین هموار. (از اقرب الموارد). ج، اماسح. (اقرب الموارد) ، زمین بی نبات. (مهذب الاسماء) ، گرگ لاغر. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، کسی که مردمک یک چشم او روشنایی نداشته باشد. (از اقرب الموارد). اعور. ابخق. (المنجد) ، بسیار گردش کننده. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دروغزن. (مهذب الاسماء). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد). دروغگو بطریق مجاز مرسل. کذوب بملاحظۀ آنکه سیاح از غرایبی سخن می گوید که مردم باور نمی کنند. (المرجع) ، مداهن. (از المنجد) (المرجع)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ ءَ)
جمع واژۀ مری ٔ. رجوع به مری شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سی یَ)
شبانگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) : اتیته امسیه امس، شبانگاه دی نزد او آمدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امصار جمع واژۀ مصر در دیگر معانی آن نیز هست. رجوع به مصر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ جَ)
جمع واژۀ مریج. استخوانکهای سپید اندرون سرن. (منتهی الارب). استخوانهای کوچک سفیدوسط شاخ. (از اقرب الموارد). و رجوع به مریج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ خَ)
جمع واژۀ مریخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مریخ شود، مخفف امروز است. (آنندراج). و رجوع به امروز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نی یَ / یِ)
سرباز مأمور حفظ انتظامات و آرامش در طرق و شوارع و قری و قصبات. ژاندارم. (فرهنگ فارسی معین).
- ادارۀ امنیه، ادارۀ ژاندارمری. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ژاندارم و ژاندارمری شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ری یَ)
نام فرقه ای از یهود سامری. (مفاتیح). گروهی اند از یهود که در بیت المقدس و قرایای آن ساکن می باشند و ایشان بعد از موسی به نبوت هارون و یوشعبن لون قائلند و نبوت دیگران را که بعد از ایشان بودند منکرند مگر یک پیغمبر که جایز دانسته اندکه ظاهر شود. در مال ایشان شخصی ظاهر شده بود القان نام او دعوی کرد که آن پیغمبر منم و قبیلۀ ایشان کوهی است که عظیم و غریم خوانند و گویند که آن کوه طور است و لغت ایشان غیر از لغت سایر یهود است و آن بزبان عبری نزدیک است و زعم ایشان آن است که توریه بزبان ایشان بود، یا سریانی. نقل کرده اند که اتفاق یهودبر آن است که چون حق تعالی از آفریدن آسمان و زمین فارغ شد بر عرش بخفت و یک پای خود را بر پای دیگر نهاد و بیاسود تعالی الله علواً کبیرا. (نفائس الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مِ ری یَ)
نام سال یازدهم بعثت رسول صلوات الله علیه از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه. (مؤلف). سنۀ سامریه، نام سال یازدهم از نزول قرآن بمکه. در این سال سورۀ طه، مریم، کهف و اسری نازل شد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم، واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری راین و 15هزارگزی باختر راه شوسۀ بم به کرمان. 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قریه ای است از خاک بابل در نزدیکی حلۀ بنی مزید و ابوالفتح بن جیاء کاتب از آن قریه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قمریه
تصویر قمریه
مونث قمری: نازو ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیره
تصویر امیره
از پارسی میر بانو خدیش مونث امیر خاتون خانم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسیه
تصویر امسیه
شبانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امراه
تصویر امراه
مونث امرو، زن، نسا مونث امرء زن، جمع نسا نسوه نسوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امنیه
تصویر امنیه
سرباز مامور حفظ انتظامات و آرامش در قری و قصبات، ژاندارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماریه
تصویر ماریه
زن سپید درخشان رنگ تابان بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمریه
تصویر خمریه
((خَ))
شعری که در وصف شراب سروده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امنیه
تصویر امنیه
((اُ یِّ))
آرزو، امید، جمع امانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امنیه
تصویر امنیه
((اَ یِّ))
ژاندارم
فرهنگ فارسی معین