روان شدن آب دهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریختن آب دهن. (آنندراج). فرودویدن آب دهن. (تاج المصادر بیهقی) ، ماه پنجم از ماههای شمسی. رجوع به مرداد شود
روان شدن آب دهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریختن آب دهن. (آنندراج). فرودویدن آب دهن. (تاج المصادر بیهقی) ، ماه پنجم از ماههای شمسی. رجوع به مرداد شود
گیاه ناک شدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر گیاه شدن جای وادی. (از اقرب الموارد). و از آن است: امرع وادیه و اجنی حلبه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، گیاه ناک شد رودبار او و چید حلب را که یک قسم گیاهی است. (از ناظم الاطباء). در حق کسی گویند که کار او فراخ باشد و مستغنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جوان. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پیر: برنا دیدم که پیر گردد هرگز پیر ندیدم که تازه گردد و امرد. منوچهری. ، پسر بدکار. مفعول. (فرهنگ فارسی معین) : نقل است که روزی در گرمابه آمد غلامی امرد درآمد گفت بیرون کنید او راکه با هر زنی یک دیو است و با هر امردی ده دیو است که او را می آرایند در چشمهای مردمان. (تذکرهالاولیاء عطار). بعد از آن اندر شب عشرت بفن امردی را بست حنّا همچو زن. مولوی (مثنوی). امردی تندخوی بود و درشت سخن از تازیانه گفتی و مشت. سعدی (هزلیات). امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود. (گلستان). ، کودک خوب صورت. (آنندراج) ، اسب امرد، اسبی که گرداگرد سم آن موی نباشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسبی که در تنه (زهار و میان ناف) آن موی نباشد. (از اقرب الموارد) ، غصن امرد،شاخ بی برگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درخت بی برگ. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ج، مرد. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). امارد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
گیاه ناک شدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر گیاه شدن جای وادی. (از اقرب الموارد). و از آن است: امرع وادیه و اجنی حلبه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، گیاه ناک شد رودبار او و چید حلب را که یک قسم گیاهی است. (از ناظم الاطباء). در حق کسی گویند که کار او فراخ باشد و مستغنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جوان. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پیر: برنا دیدم که پیر گردد هرگز پیر ندیدم که تازه گردد و امرد. منوچهری. ، پسر بدکار. مفعول. (فرهنگ فارسی معین) : نقل است که روزی در گرمابه آمد غلامی امرد درآمد گفت بیرون کنید او راکه با هر زنی یک دیو است و با هر امردی ده دیو است که او را می آرایند در چشمهای مردمان. (تذکرهالاولیاء عطار). بعد از آن اندر شب عشرت بفن امردی را بست حنّا همچو زن. مولوی (مثنوی). امردی تندخوی بود و درشت سخن از تازیانه گفتی و مشت. سعدی (هزلیات). امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود. (گلستان). ، کودک خوب صورت. (آنندراج) ، اسب امرد، اسبی که گرداگرد سم آن موی نباشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسبی که در تنه (زهار و میان ناف) آن موی نباشد. (از اقرب الموارد) ، غصن امرد،شاخ بی برگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درخت بی برگ. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ج، مُرد. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). امارد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
بصیغۀ تثنیه درویشی و پیری سخت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). در اساس است: نزل به الامران الهرم و المرض. و گفته اند آن دو صبر و ثفا است که خردل باشد. (از اقرب الموارد). صبر و ثفا. (منتهی الارب). صبر زرد و سپندان. (ناظم الاطباء)
بصیغۀ تثنیه درویشی و پیری سخت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). در اساس است: نزل به الامران الهرم و المرض. و گفته اند آن دو صبر و ثفا است که خردل باشد. (از اقرب الموارد). صبر و ثفا. (منتهی الارب). صبر زرد و سپندان. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ مرط و گویند مرط جمع واژۀ مراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مرط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود
جَمعِ واژۀ مُرُط و گویند مرط جَمعِ واژۀ مِراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ مُرُط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود