جدول جو
جدول جو

معنی امالیت - جستجوی لغت در جدول جو

امالیت(اَ)
شتران تیزرو. (از تاج العروس از صاغانی). برخی گفته اند که این کلمه اسم جمع یا جمع است و مفرد ندارد و برخی بر آنند که مفرد آن املوت یا املیت است و قول اخیر را اهل لغت نپذیرفته اند. (از تاج العروس، ذیل ملت)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اغالیط
تصویر اغالیط
اغلوطه ها، سخنانی که با آن کسی را به غلط و اشتباه بیندازند، جمع واژۀ اغلوطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابالیس
تصویر ابالیس
ابلیس ها، عزازیل ها، شیاطین، جمع واژۀ ابلیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقالیم
تصویر اقالیم
اقلیم ها، مملکت ها، کشورها، جمع واژۀ اقلیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امارات
تصویر امارات
اماره ها، نشانه ها، جمع واژۀ اماره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امارات
تصویر امارات
امارت ها، ولایت ها، جمع واژۀ امارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امسالی
تصویر امسالی
مربوط به امسال، در سال جاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتالیق
تصویر اتالیق
مربی، لله، نگهبان، محافظ
فرهنگ فارسی عمید
(لی یَ)
ارزش. بها. قیمت:
دل از آن گشت گرانمایه که درد تو در اوست
ور نه معلوم بر ما و تو مالیت دل.
مسیح کاشی (از بهار عجم).
و رجوع به مالیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ املاء است و در اصطلاح کتابی را گویند که استاد تقریر کند و شاگردان بنویسند. عالمان و استادان قدیم در محل درس جلوس میکردند و شاگردان در اطراف آنان با قلم و کاغذ می نشستند و آنچه را استادان تقریر میکردند می نوشتند و حاصل این نوشته ها را امالی می گفته اند و این شیوۀ فقیهان و محدثان و دیگر اهل ادب و علم بوده است. (از کشف الظنون ج 1). به این ترتیب کتابهای بسیاری تألیف شده است از آنهاست: امالی ابن درید. امالی ابن حاجب. امالی ابن حجر. امالی ابن الشجری. امالی ابن عساکر. برای اطلاع از همه این کتابها رجوع به کشف الظنون ج 1 و ایضاح المکنون و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ شُ دَ)
فرماندهی. آمریت. ضد مأموریت و اطاعت. صاحب نفائس الفنون نویسد: نفس آدمی بحسب هوی و طبیعت و بحکم ’ان النفس لاماره بالسوء’ پیوسته خواهد که فرمانده بود نه فرمانبر و این صفت عین منازعت است با حق تعالی در الهیت و معبودیت. پس هرگاه که در نفس سالک صفت انقیاد اوامر الهی پدید آمد اماریت او به مأموریت مبدل شود و این تنازع و تمانع مرتفع گردد. (از کتاب علم تصوف نفائس الفنون) ، تنقیه کردن. داخل کردن مایعات درامعا و احشا از پایین برای پاک کردن رودۀ انسان یاحیوان و رفع یبوست. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). احتقان. حقنه. دستور. و شیشۀ اماله آلتی است بشکل قیف که دنبالۀ آن دراز و نوکش کج است و در داخل کردن داروهای آبکی و مایعات برودۀ انسان یا حیوان بکار برده میشود. (ناظم الاطباء). و آب اماله مایعی است که بوسیلۀ اماله داخل روده کنند، میل دادن فتحه است بسوی کسره. (از تعریفات جرجانی). میل دادن فتحه بسوی کسره و الف بسوی یاءاست. (از شرح ابن عقیل بر الفیۀ ابن مالک). میل دادن صوت ’آ’ (الف) به ’ی’ (در قدیم یای مجهول ٌ و اکنون یای معروف). (فرهنگ فارسی معین). مانند: نهاب =نهیب، خضاب = خضیب، سلاح = سلیح، آمن = ایمن، رکاب = رکیب، کتاب = کتیب، حساب = حسیب، حمار = حمیر، مرا = مری، جهاز = جهیز، عتاب = عتیب، حجاب = حجیب، جراب (انبان) = جریب، احتراز = احتریز، املا = املی، استهزا = استهزی. بعض شاعران کلمات فارسی را هم بصورت ممال بکار برده اند، مانند رهی (= رها) در این بیت:
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی.
مولوی.
چون در قدیم یاء کلمات ممال مانند یاء مجهول تلفظ میشده است شاعران متقدم فقط یاء مجهول را با کلمات ممال قافیه میکرده اند. شمس قیس رازی نویسد: ’میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی است و در مکسور مجهول گویی منقلب است از الف، و از این جهت آنرا با کلمات ممالۀ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب’.
(المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 192).
بعض متأخران نیز میان معروف و مجهول فرق گذاشته و کلمات ممال را فقط با یاء مجهول قافیه کرده اند، چنانکه ادیب پیشاوری گوید:
این زشت بی هنر شکم ناشکیب من
بدریده پیش هر کس و ناکس حجیب من
آزاد راندمی بجهان توسن مراد
گر میکشید قصد تو دست از رکیب من
دست فرشته گشت غمی از حساب تو
تا خود چه بود خواهد زین پس حسیب من
خواندم هرآنچه بد ز طمع در کتاب تو
هشتی هرآنچه بد ز ورع در کتیب من
تا گشت پر جراب تو از طیب و از خبیث
خالی شد از فضایل عقلی جریب من.
(از گنج سخن دکتر صفا ج 3 ص 276).
در بیت اخیر اصل کلمه (جراب) را در مصراع اول و ممال آنرا در مصراع دوم آورده است. (راهنمای کتاب، سال پنجم ص 164، مقالۀ پروین گنابادی) :
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجۀ عروس بحنّا شده خضیب.
رودکی.
شب عاشقت لیلهالقدر است
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب.
رودکی.
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.
عمارۀ مروزی.
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و کمر.
فردوسی.
نه با این ایمنی دارد نه با آن
گهی از مال می ترسد گه از جان.
فخر گرگانی.
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند.
فخر گرگانی.
بدو گفت کای شاه با فرّ و زیب
به پیکار ما رنجه کردی رکیب.
حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت بحساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
شرح آنرا گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتربود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.
سعدی.
از دست قاصدی که کتابت بمن رسید
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب.
سعدی.
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب.
سعدی.
از عجایبهای عالم سی ّ و دو چیز عجیب
جمع می بینم عیان در روی او من بی حجیب.
سعدی.
خواجه خود گوید زینگونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
چون فروخواند بر خلق بصد گونه امید
مردم نادان صد گونه کنند استهزیش
آن یکی گوید کاین شاعرک بی سر و پای
کیست تا مرد بیندیشد ازمدح و هجیش.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج 2 ص 436)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ املیس. دشتهای خشک بی گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). صحاری عقیم. (از آنندراج). رجوع به املیس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ املوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به املوج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ تَ)
کمال با آنکه خود مصدر است و احتیاجی به ’یت’ مصدری ندارد ولی در فارسی استعمال شده. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی.
سعدی.
هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است.
سعدی.
تا مضادتی می توان بود در کمالیت هر دو یا نه. (معیار الصدق نجم الدین دایه، نسخۀ موزۀ بریتانیا بنقل مجتبی مینوی).
ماه اگر پیش رخت لاف کمالیت زند
کلک را رأس الذنب سازم سزای مه کنم.
میرحسین دهلوی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
زینهاری سپرده ای ایرمانی مال یا چیزی که بعنوان امانت بکسی سپارند ودیعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمالیت
تصویر کمالیت
کمال: (هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت دوست همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است)، (بدایع) توضیح کمال خود مصدر است و احتیاجی به یت مصدری ندارد ولی در فارسیاستعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امالی
تصویر امالی
املاها، نوشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امارات
تصویر امارات
فرمانروائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماعیق
تصویر اماعیق
جمع معق در هم ریخته عمق، کران ها دور
فرهنگ لغت هوشیار
نام عموم فرقه هایی که به نص جلی علی بن ابیطالب (ع) را جانشین پیغمبر اسلام دانند و معتقدند که امامت در فرزندان علی (ع) باقی است و دنیا هیچوقت از امام خالی نیست و منتظرند که یکی از علویان در آخرالزمان ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امانات
تصویر امانات
جمع امانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضلیت
تصویر افضلیت
رجحان، افزونی، الویت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابالیس
تصویر ابالیس
جمع ابلیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغالیط
تصویر اغالیط
جمع اغلوطه، دشگیرها سخنی که شنونده را گمراه کند جمع اغلوطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقالیم
تصویر اقالیم
جمع اقلیم، کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضالیل
تصویر اضالیل
گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امالیس
تصویر امالیس
جمع املیس، کویرها شوره زارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمالی
تصویر ارمالی
چوبی است شبیه بقرفه و دارچین بسیار خوشبو و در هند و یمن روید
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی خشکرو درختچه ای است از تیره خلنگ ها که گل های آن به رنگهای گوناگون دیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره خلنگ ها که در زمینهای سخت میروید. در چین و آمریکای شمالی و قفقاز و هندوستان فراوان است و بعنوان گل زینتی در باغها نیز کاشته میشود. گلهایش سفید و یا قرمز است ازلیا اچالیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسالیب
تصویر اسالیب
جمع اسلوب
فرهنگ لغت هوشیار
سرسری منسوب به اجمال، مختصر مجمل علم اجمالی. یا نظر اجمالی کردن، نظر کلی و عمومی کردن بطور خصه در چیزی یا کاری نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شوهر مادر قایم مقام پدر، لالا لله موء دب، نگهبان حامی حافظ، منصبی در عهد صفویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجمالی
تصویر اجمالی
کوتاه، گزیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابالیس
تصویر ابالیس
اهریمنان
فرهنگ واژه فارسی سره