جدول جو
جدول جو

معنی الفک - جستجوی لغت در جدول جو

الفک
(اَ فَ)
مرد چپه دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). احمق لفیک. الفت. (اقرب الموارد) ، زبان آور شدن در دروغ. (تاج المصادر بیهقی). دروغ گفتن. کذب. (اقرب الموارد) (المنجد) ، دیوانه شدن. (آنندراج). جنون. الق . ألقاً، یعنی دیوانه شد. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الک
تصویر الک
وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غربال، غربیل، گربال، آردبیز، موبیز، پریز، پرویز، غرویزن، پریزن، پرویزن، تنگ بیز، تنک بیز، منخل، چاولی
چوب بلند بازی الک دولک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الف
تصویر الف
نخستین حرف الفبای فارسی، الف، در حساب ابجد عدد ۱
نام حرف «ا» در الفبای فارسی، به سبب شکل آن شاعران قامت معشوق را در راستی به آن تشبیه می کنند، برای مثال از همه ابجد بر میم و الف شیفته ایم / که به بالا و دهان تو الف ماند و میم (فرخی - ۲۴۶)
الف کوفی (کوفیان): حرف الف در خط کوفی، کنایه از هر چیز خمیده، به ویژه قامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفت
تصویر الفت
خو گرفتن، انس گرفتن، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الف
تصویر الف
هزار، ۱۰۰۰، در دورۀ نادرشاه، پنج هزار تومان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلفک
تصویر زلفک
زلف زیبا، برای مثال همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخن دان بود (رودکی - ۴۹۹)، پیام من بگو آن سیم تن را / شکسته زلفکان پرشکن را (فخرالدین اسعد - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الف
تصویر الف
الفت، خو گرفتن، انس گرفتن، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
الف گرفتن. (مصادر زوزنی). انس گرفتن و دوستی با کسی. (از اقرب الموارد). الف. الفت.
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ شَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان جمع آبرود بخش مرکزی شهرستان دماوند. سکنۀ آن 19 تن است. مزرعۀ کویج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
مادگی و انگله از قیطان و امثال آن. مادگی که از قیطان یا چیزی دیگر بیرون جامه دوزند چون دسته و گوشۀ چیزی. اخکورنه. عروه: المک پرده. در آذربایجان ایلمک گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
آلفت و غم و اندوه.
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ)
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. الف. رجوع به الفه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72).
جز که سخن یافتن ملک را
هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است.
ناصرخسرو.
امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 میلادی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
تثنیۀ الف. دو هزار. الفین. رجوع به الفین شود:
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی
لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه.
منوچهری، بمعنی بلای سخت و نکبت و مهلکه. رجوع به قارعه شود:
شاه آمد تا ببیند واقعه
یافت آنجا زلزله والقارعه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
سیف الدین قلاون سلطان مصر. منکو تیمور با وی محاربه کرد. رجوع به حبیب السیر چاپ سنگی تهران جزء اول از ج 3 ص 38 و همین کتاب چ خیام ج 3 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه گرد پاره های زمین گود (کذا) گردد. (ناظم الاطباء). آنکه گرد پاره های زمین گرد (کذا) گردد. (منتهی الارب). آنکه بدور فلک (یعنی تل ریگزار که فضا اطراف آنرا گرفته) بگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پیغام. (مهذب الاسماء). رسالت. (اقرب الموارد). نامه و خبر و پیغام. (آنندراج). الوکه. (اقرب الموارد) : هذا علوج صدق و الوک صدق. (نشوءاللغه العربیه ص 20).
لغت نامه دهخدا
(اِ لا هََ)
دهی است از دهستان ایزۀ شهرستان اهواز در 9 هزارگزی شمال خاوری ایزه، کنار راه مالرو ایزه به شاهد. جلگه و گرمسیر است. سکنۀ آن 158 تن شیعه هستند که به لهجۀ لری بختیاری سخن میگویند. آب آن از چاه و قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِلْ لا)
مخفف الاکه. مرکب از الا، ادات استثنا + که، حرف ربط. مگر که. جز اینکه:
پای طلب از روش فروماند
می بینم و حیله نیست الاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
رجوع به الا شود
لغت نامه دهخدا
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
منسوب به الف. (فرهنگ ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سخت گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق. (تاج المصادر بیهقی) : اعفک و انوک، بغایت احمق. (یادداشت بخط مؤلف) ، تیره کردن آب را و دردی ناک نمودن شراب و دوشاب و روغن و مانند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیره کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). تیره و دردی ناک ساختن روغن و شراب و جز آن. (از اقرب الموارد) ، پیه ناک شدن کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیه دار شدن کوهان. (از اقرب الموارد) ، خداوند گلۀ شتران بسیار شدن و آن از پنجاه بوده تا صد. (تاج المصادر بیهقی). دارای عکره یعنی پاره ای از گله از پنجاه تا صدیا پنجاه تا شصت و هفتاد شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افک
تصویر افک
دروغ گفتن، دروغ بستن دروغ، گناه دروغ تهمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوک
تصویر الوک
پیک، فرستادن، پیام پروانه، پیغام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفا
تصویر الفا
به جا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیک
تصویر الیک
بسوی تو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفت
تصویر الفت
((اُ فَ))
معتاد شدن، انس گرفتن، عادت، انس، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افک
تصویر افک
((اِ))
دروغ، تهمت
فرهنگ فارسی معین
آمیزش، انس، خو، خوگیری، موالفت، موانست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شراره، جرقه ی آتش، شعله ی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای است که در کنار رودخانه زندگی کند، پرنده ای از تیره ی کاکایی، پراکندگی و دسته دسته شدن گوسفندان در اثر باد و رعد و برق
فرهنگ گویش مازندرانی
جرقه، باز و بسته شدن، قطع و وصل شدن نور
فرهنگ گویش مازندرانی
مزرعه ای در شرق بالاجاده
فرهنگ گویش مازندرانی