جدول جو
جدول جو

معنی الفع - جستجوی لغت در جدول جو

الفع(اَ فَ)
محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 میلادی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارفع
تصویر ارفع
(پسرانه)
رفیع تر، بلندتر، ارجمندتر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الفت
تصویر الفت
خو گرفتن، انس گرفتن، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفع
تصویر انفع
نافع تر، سودمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
رفیع تر، بلندتر، بلندقدرتر، بلندپایه تر، برتر
فرهنگ فارسی عمید
سیف الدین قلاون سلطان مصر. منکو تیمور با وی محاربه کرد. رجوع به حبیب السیر چاپ سنگی تهران جزء اول از ج 3 ص 38 و همین کتاب چ خیام ج 3 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
منسوب به الف. (فرهنگ ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
تثنیۀ الف. دو هزار. الفین. رجوع به الفین شود:
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی
لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه.
منوچهری، بمعنی بلای سخت و نکبت و مهلکه. رجوع به قارعه شود:
شاه آمد تا ببیند واقعه
یافت آنجا زلزله والقارعه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
الف گرفتن. (مصادر زوزنی). انس گرفتن و دوستی با کسی. (از اقرب الموارد). الف. الفت.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد چپه دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). احمق لفیک. الفت. (اقرب الموارد) ، زبان آور شدن در دروغ. (تاج المصادر بیهقی). دروغ گفتن. کذب. (اقرب الموارد) (المنجد) ، دیوانه شدن. (آنندراج). جنون. الق . ألقاً، یعنی دیوانه شد. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
آنکه زبانش مائل به ’ثا’ و ’ع’ باشد. من یرجع لسانه الی الثا، والعین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنکه ’س’ را ’ث’و ’ر’ را ’ل’ یا ’غ’ تلفظ کند. (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ)
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. الف. رجوع به الفه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72).
جز که سخن یافتن ملک را
هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است.
ناصرخسرو.
امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
آلفت و غم و اندوه.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مرد ناکس فرومایه. مؤنث آن لکعاء. (منتهی الارب) (آنندراج). لئیم، و جمع آن لکع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
مرد دندان فروریخته که بیخش باقی مانده. مؤنث: لطعاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دندان باز گونه افتیده. (مصادر زوزنی). آنکه دندانهاش با گونه افتاده بود. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مردی که گوش و پای او برگردیده باشد. (از اقرب الموارد). مرد که انگشتان پای او برگردیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انگشتان پای واپس جسته. (تاج المصادر بیهقی) ، کلاه دراز پوشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
شیخ عماد تبریزی. وی از مشاهیر شعرای ایران است (!) و در لطایف و هزلیات شهرت دارد. این بیت ازوست:
قطع نظر ز ساقی و ساغر نمیکنی
شرم از خدا و ساقی کوثر نمیکنی.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
چرغ.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از دفع. راننده تر
لغت نامه دهخدا
بمعنی ’خداوند ثواب اوست’، نام مردی از بن یامینیان که بعضی از پسران او شهر نود و لود و دهات آنها را ساختند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از رفعت. بلندتر. رفیعتر. برتر. اعلی. برداشته تر.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد درازبالا. (منتهی الارب) ، کم دادن، کم کردن. (منتهی الارب). کم کردن عطیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نافعتر و بافایده تر. (ناظم الاطباء). نافعتر و سزاوارتر. (آنندراج). نافعتر. پرسودتر. سودمندتر. اعود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلفع
تصویر تلفع
جامه در خود پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفع
تصویر انفع
نافع تر و با فایده تر، سزاوارتر، سودمند تر، پرسودتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفا
تصویر الفا
به جا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المع
تصویر المع
تیز هوش روشن خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقفع
تصویر اقفع
سر به زیر، انگشت برگشته، دم کوتاه: جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشفع
تصویر اشفع
مرد دراز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
بلند تر، رفیع تر، قیمتی تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفت
تصویر الفت
((اُ فَ))
معتاد شدن، انس گرفتن، عادت، انس، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
((اَ فَ))
بلندتر، رفیع تر
فرهنگ فارسی معین