جدول جو
جدول جو

معنی الفته - جستجوی لغت در جدول جو

الفته
درویش و بی کس و سربزیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اندوخته شده، ذخیره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفیه
تصویر الفیه
آلت تناسلی مرد، مطالب و تصاویر شهوت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفت
تصویر الفت
خو گرفتن، انس گرفتن، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالفته
تصویر کالفته
آشفته، پریشان حال، برای مثال تو را علت جهل کالفته کرد / کزاین صعب تر نیست چیز از علل (ناصرخسرو - ۴۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
قصیده یا منظومه ای در هزار بیت که در موضوع های مختلف گفته شده باشد مثلاً الفیۀ ابن معطی در نحو، الفیۀ ابن مالک در نحو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلفته
تصویر آلفته
آشفته، شوریده، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلفته
تصویر پلفته
هر چیز سبک و نیم سوخته که از میان آتش به هوا رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از البته
تصویر البته
به طور قطع و یقین، همانا، هرآینه
فرهنگ فارسی عمید
(لُ تَ / تِ)
آشفته. پریشان. شوریده. مشوّش، درویش. بی نوا
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ تَ / تِ)
پارچه ها و گلوله های علف سوخته را گویند که چون آتش در خانه علفی افتد زور آتش آنها را بر هوا برد. (برهان قاطع). آن باشد که چون آتش در خانه کاه پوش افتد گلوله های کاه سوخته که هنوز آتش در میانش باشد بزور آتش در هوا رود. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). آتش پاره که هوا آن را ببرد و به هندی آن را چنگاری گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
در تداول گاهی بکسر باء (ا ب ت ت ) . مؤلف غیاث آرد: در اصل بته بود بمعنی قطع یعنی یکبار بریدن، الف و لام دروزائد آورند که عوض فعل عامل است. (غیاث اللغات). قطعاً. جزماً. مسلماً. هرآینه: و اما اندر ناحیت جنوب هیچ رود بزرگ را ذکر نیافتم البته مگر رودبجه را. (حدود العالم). درین وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تیکن البته نمی آرامد. (تاریخ بیهقی). و اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته بعیبی منسوب گردد. (کلیله و دمنه). البته فتوری بدیشان (موش ها) راه نمی یابد. (کلیله و دمنه).
سر که بر تیغ او برون آید
زان سر البته بوی خون آید.
نظامی.
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که دربند سرای دگرند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ / ی یَ)
بمعنی الفینه. (فرهنگ جهانگیری). آلت مردی. (برهان قاطع). آلت تناسل. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). کنایه از آلت تناسل. (از غیاث اللغات). در اصطلاح رندان کنایه از قضیب و ذکر. (غیاث اللغات). شاید لفظ مذکور مخفف الفیه (بکسر لام) عربی باشد و ذکر را در استقامت تشبیه و منسوب به الف کرده اند. (فرهنگ نظام) :
شد بجان الفیه غلام او را
نخورد شلفیه تمام او را.
انوری (در ستایش آلت قاضی کیرنک از فرهنگ نظام ذیل شلفیه).
چه ازو درگذری نوبت بهزاد آید
آنکه با سریت او الفیه ناکاد آید.
سوزنی (از جهانگیری).
و رجوع به الفینه شود.
- صورتها یا نقشهای الفیه، اشکال عجیب از جماع مرد و زن که در کتاب الفیه و شلفیه تصویر شده بود. رجوع به ’الفیه و شلفیه’ شود:
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تواز نقشهای الفیه.
منوچهری.
این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جملۀ آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند و بیرون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 121). پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده به امیر محمود نبشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 122)
لغت نامه دهخدا
(اَ فی یَ)
نام منظومه هایی هزاربیتی یا قریب بدان که درباره علمی و بیشتر در علم نحو باشد مانند الفیۀ ابن معطی و الفیۀ ابن مالک. صاحب مؤیدالفضلا گوید: نام کتابی است در علم نحو منطق و کتابیست که فحش و هجا در آن مذکور است، و صاحب غیاث اللغات آرد: الفیه کتابی است در علم نحو و صرف که هزار بیت دارد - انتهی. ظاهراً مراد الفیۀ ابن مالک است. و منیری در شرفنامۀ خود آن را نام کتابی فقهی میداند. صاحب لغات تاریخیه و جغرافیۀترکی (ج 1 ص 244) گوید: الفیه ببعضی از متون شعری که حاوی قواعد علوم عربی است اطلاق میشود و الفیه های معروف به دین قرارند: 1- الفیۀ ابن مالک، مشهورترین الفیه ایست که وسیلۀ شیخ جمال الدین محمد بن مالک سروده شده است و چند تن آن را شرح کرده اند. 2- الفیۀ ابن معطی، سرودۀ یحیی بن عبدالمعطی متوفی به سال 628 هجری قمری در فن نحو. شروحی نیز دارد. 3- الفیۀ عبدالرحیم بن حسین عراقی متوفی به سال 806 هجری قمری در اصول حدیث. 4- الفیۀ شیخ ابن الوردی در فن تعبیر. 5- الفیۀ قباقبی در فن معانی و بیان. 6- الفیۀ حافظ سیوطی در فنون نحو و تصریف و خط. 7- الفیۀ ابن البرماوی در علم فقه. 8- الفیۀ ابن شحنۀ حلبی در فرائض. 9- الفیۀ ابوبکر اربیلی که دارای هزار لغز است
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ تَ / تِ)
نعت مفعولی از الفختن. اندوخته و جمعکرده. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). اندوخته. (فرهنگ رشیدی). گردکرده شده و جمعکرده شده. (مؤید الفضلاء). اندوخته و محصول. (ناظم الاطباء). الفخده. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی). رجوع به الفختن و الفاختن شود:
غزی کو بغارت ببندد میان
ز الفختۀ خویش بیند زیان.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شهر باستانی یونانی (فوسید) در کنار نهر سفیز. در این شهر بنای معبد اسقلبیوس و معبد می نرو کارنیا است. این شهر در کنار دو معبر کالیدروم واقع است و بعنوان کلید یونان مراقبت میشود. الاته غالباً در محاصره بوده است. در 480 قبل از میلاد خشایارشا آن را بتصرف درآورد و فیلیپ مقدونی در 330 قبل از میلاد پس از فتح کرونه آن را تصرف کرد. اعقاب اسکندر بر سر آن شهر بکشمکش برخاستند و غالباً فرمانروای آن تغییر میکرده است. رومیهابخاطر پاداش مقاومت اهالی که در محاصرۀ تاکسیلا از خود بروز دادند به این شهر استقلال دادند. (از قاموس الاعلام) (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ / تِ)
پریشان. (برهان) (آنندراج). شیدا و دیوانه مزاج. (برهان). دیوانه منش. آشفته. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) :
فرود آید ز پشتش پور ملعون
شده کالفته چون خرسی خشینه.
لبیبی.
ترا علت جهل کالفته کرد
کزین صعبتر نیست چیز از علل.
ناصرخسرو.
یک خیل خوک وار درافتاده
با یکدگر چو دیوان کالفته.
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازداشتن.
لغت نامه دهخدا
پارچها و گلولهای علف سوخته که چون آتش در خانه علفی افتد زود آتش آنها را بر هوا برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالفته
تصویر کالفته
شیدا و دیوانه مزاج، پریشان، آشفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البته
تصویر البته
کلمه ای است که برای تاکید استعمال میشود، هرآینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اسم الفختن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفیه
تصویر الفیه
آلت تناسل، و به معنای هزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الته
تصویر الته
سوگند دروغ ارمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلفته
تصویر آلفته
آشفته پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفت
تصویر الفت
((اُ فَ))
معتاد شدن، انس گرفتن، عادت، انس، دوستی، همدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
((اَ فَ تَ))
اندوخته، جمع کرده
فرهنگ فارسی معین
((پُ لُ تَ یا تِ))
پارچه ها و گلوله های علف سوخته که چون آتش در خانه علفی افتد زود آتش آن ها را بر هوا برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلفته
تصویر آلفته
((لُ تِ))
آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از البته
تصویر البته
((اَ بَ تِّ))
کلمه تأکید، به طور قطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفیه
تصویر الفیه
((اَ یَّ))
منسوب به الف، دارای هزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالفته
تصویر کالفته
((لُ تِ))
آشفته، پریشان حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از البته
تصویر البته
اگرچه، چرا که نه
فرهنگ واژه فارسی سره
حتماً، حکماً، مسلماً، یقیناً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الافت
فرهنگ گویش مازندرانی