ستیهیدن. (منتهی الارب). مبالغه کردن و لجاج کردن و ستیهیدن. (آنندراج). الحاف سائل، ستیزه کردن و الحاح و اصرار او درخواستن. (از اقرب الموارد). الحاح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل) : لایسألون الناس الحافاً. (قرآن 273/2) ، یعنی از مردمان چیزی نخواهند به الحاح. (کشف الاسرار ج 1 ص 740).
ستیهیدن. (منتهی الارب). مبالغه کردن و لجاج کردن و ستیهیدن. (آنندراج). الحاف سائل، ستیزه کردن و الحاح و اصرار او درخواستن. (از اقرب الموارد). الحاح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل) : لایسألون الناس الحافاً. (قرآن 273/2) ، یعنی از مردمان چیزی نخواهند به الحاح. (کشف الاسرار ج 1 ص 740).
دویدن و شتاب رفتن و سخت رفتن چنانکه بی تاب گردد، (از ’وغ ف’) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، نیک دویدن، (تاج المصادر بیهقی)، انداختن کسی را در آنچه بد آید، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، فروگرفتن مرغزار آب را، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)، افکندن، (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی، ص 24)، انداختن در بدی، (از ناظم الاطباء)، مبالغه کردن در کارزار، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، پست کردن سرودگوی آواز را و راست کردن آن، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، واقع کردن الحان مرد بنوعی که میان آنها فاصله بر یک منهج باشد، (آنندراج)، در موسیقی یکی از دو فن علم موسیقی، النغمات المرکبه من النقرات الایقاعات و اصلها و کلها حرکات و سکون، (رسائل اخوان الصفا، یادداشت مؤلف)، الایقاع هوجماعه نقرات یتخللها ازمنه محدوده المقادیرعلی نسب و اوضاع مخصوصه بادوار متساویات تدرک تساوی تلک الادوار و الازمنه بمیزان طبع المستقیم السلیم، (از رسالۀ شرقیۀ عبدالمؤمن ارموی، یادداشت بخط مؤلف) : و بر سطح دیگر انواع نغمات واصناف اصوات و ایقاع نقرات ... نشان کرد، (سندبادنامه ص 65)
دویدن و شتاب رفتن و سخت رفتن چنانکه بی تاب گردد، (از ’وغ ف’) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، نیک دویدن، (تاج المصادر بیهقی)، انداختن کسی را در آنچه بد آید، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، فروگرفتن مرغزار آب را، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)، افکندن، (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی، ص 24)، انداختن در بدی، (از ناظم الاطباء)، مبالغه کردن در کارزار، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، پست کردن سرودگوی آواز را و راست کردن آن، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، واقع کردن الحان مرد بنوعی که میان آنها فاصله بر یک منهج باشد، (آنندراج)، در موسیقی یکی از دو فن علم موسیقی، النغمات المرکبه من النقرات الایقاعات و اصلها و کلها حرکات و سکون، (رسائل اخوان الصفا، یادداشت مؤلف)، الایقاع هوجماعه نقرات یتخللها ازمنه محدوده المقادیرعلی نسب و اوضاع مخصوصه بادوار متساویات تدرک تساوی تلک الادوار و الازمنه بمیزان طبع المستقیم السلیم، (از رسالۀ شرقیۀ عبدالمؤمن ارموی، یادداشت بخط مؤلف) : و بر سطح دیگر انواع نغمات واصناف اصوات و ایقاع نقرات ... نشان کرد، (سندبادنامه ص 65)
جمع واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.
جَمعِ واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.
جمع واژۀ لف ّ، لف ّ یا جمع لف ّ که این نیز خود جمع لفّاء است و از این رو الفاف جمعالجمع میشود، بمعنی درختان انبوه بهم درپیچیده. و منه قوله تعالی: و جنات الفافاً. (قرآن 16/78) یعنی باغهایی که درختان انبوه بهم درپیچیده دارد. بستانهای انبوه درخت. (از ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). درختان بهم درشده. (غیاث اللغات). رجوع به لف ّ و لف ّ و لف ّ و لفّاء شود
جَمعِ واژۀ لِف ّ، لَف ّ یا جمع لُف ّ که این نیز خود جمع لَفّاء است و از این رو الفاف جمعالجمع میشود، بمعنی درختان انبوه بهم درپیچیده. و منه قوله تعالی: و جنات الفافاً. (قرآن 16/78) یعنی باغهایی که درختان انبوه بهم درپیچیده دارد. بستانهای انبوه درخت. (از ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). درختان بهم درشده. (غیاث اللغات). رجوع به لِف ّ و لَف ّ و لُف ّ و لَفّاء شود
مصحف الغرب، از ایالات جنوبی پرتقال. مساحت آن 10872 میل مربع. رودخانه های متعددی دارد از جملۀ آنها وادی یانه است که این ایالت را از اسپانیا جدا میکند. محصول آن انجیر و انگور و خرما و پرتقال و بادام است که اهم صادرات آن را تشکیل میدهد. شهرهای مهم آن فادو، طبیره ولاغس است که همگی بر ساحل جنوبی قرار دارند. عرب در قرن دوم هجری این ایالت را تصرف کرده و آن را کشور الغرب نامید زیرا در جهت غربی اندلس واقع است و تا قرن هفتم در دست عرب بود و در همین تاریخ فرنگیان مجدداً آنجا را تصرف کردند. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
مصحف الغرب، از ایالات جنوبی پرتقال. مساحت آن 10872 میل مربع. رودخانه های متعددی دارد از جملۀ آنها وادی یانه است که این ایالت را از اسپانیا جدا میکند. محصول آن انجیر و انگور و خرما و پرتقال و بادام است که اهم صادرات آن را تشکیل میدهد. شهرهای مهم آن فادو، طبیره ولاغس است که همگی بر ساحل جنوبی قرار دارند. عرب در قرن دوم هجری این ایالت را تصرف کرده و آن را کشور الغرب نامید زیرا در جهت غربی اندلس واقع است و تا قرن هفتم در دست عرب بود و در همین تاریخ فرنگیان مجدداً آنجا را تصرف کردند. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
این کلمه در تاریخ جهانگشای جوینی در موارد متعدد آمده و در نسخه بدل الغ انف نیز ذکر شده است و چنین مینماید که نام کسی یا اردویی بنام همان کس بوده است: چون از الغ ایف برفتند و به اردوی توراکیناخاتون رسیدند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 241). چون بحضرت اردوی الغ ایف رسید... (ایضاً ص 243). از آن جملت یک کس بحضرت الغ ایف رسید. (ایضاًص 272). چون به اردوی الغ ایف رسید. (ایضاً ص 273) ، کنایه از شرمسار شدن و خجالت کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از اظهار کوچکی و فروتنی. ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود: ز سایه سرو صنوبر الف کشد بر خاک به هر چمن که کند جلوه قدرعنایش. صائب تبریزی (از آنندراج). گذشته است ز تعریف قد رعنایش الف کشد به زمین سرو پیش بالایش. صائب تبریزی (از آنندراج). - الف برسیب افزودن یا نهادن، کنایه از رنج رسانیدن پس از نعمت است. (از انجمن آرا) : سیب صفاهان الف فزود در اول تا خورم آسیب جان گزای صفاهان. خاقانی (از انجمن آرا). از باغ وصال آن مه مهرفریب گفتم که بری برم پس از بار شکیب انگشت نهادم بزنخدانش گفت بر سیب الف منه که گردد آسیب. (انجمن آرا). - الف بر سینه بریدن یا کشیدن،در ولایت رسمی است که عاشقان و قلندران و ماتمیان الف بر سینه میکشند و گاهی بنیل داغ میکشند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 47 شود: تو که بر سینه الف میکشی از جلوۀ سرو آه از آن روز که آن قامت دلجو بینی. صائب تبریزی (از آنندراج). خلوت فانوس جای شمع عالم سوز نیست این الف بر سینۀ پروانه میباید کشید. صائب تبریزی (از آنندراج). الف کشند ملایک ز فوت اکبر شاه. (مصراع از آنندراج). داغداران تو بر سینه بریدند الف. ظهوری (از آنندراج). - الف تازیانه، خطی که به صورت الف از ضرب تازیانه بر بدن پدید آید. (از غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج) : حرف نخست ابجد لوح جفای تست هر جا که بر تنی الف تازیانه هست. میر الهی (از بهار عجم و آنندراج). - الف تعظیم، الفی است که در وسط لفظ تعظیم در حرف ظا مندرج است. (بهار عجم) (آنندراج) : سربلندان جهان کی به پی تقدیم اند در نشستن همه جا چون الف تعظیم اند. میرزااسماعیل ایما (از بهار عجم). - الف خنجری، الفی خرد که در رسم الخط کلام اﷲ (قرآن) بجای فتحه نویسند. (بهار عجم) : جز من که زخمیم ز قد خردسالگی کس کشتۀ ستم به الف خنجری نشد. تأثیر (از بهار عجم). - الف دال میم، الف و دال و میم، اشاره به آدم (ع) است: بیک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست ازین سه معنی الف دال میم بی اعراب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51). - الف شدن، کنایه از مفلس شدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج). - ، کنایه از مجرد گشتن. (از هفت قلزم) (از مؤیدالفضلا) (از آنندراج). گوشه نشین شدن. (ناظم الاطباء). - ، الف شدن اسب، کنایه از برداشتن اسب هر دو پای خود را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 116). سیخ پا شدن اسب. استنان. (مجموعۀ مترادفات ص 116). - الف قامت. رجوع به همین ترکیب شود. - الف قد. رجوع به همین ترکیب شود. - الف کردن، برهنه کردن. (ناظم الاطباء). - الف کش. رجوع به همین ترکیب شود. - الف کوفی و الف کوفیان، رجوع به هر یک از دو ترکیب شود. - الف مثال، مانند الف. قد راست بسان الف: وان قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون. نظامی (الحاقی). - الف نقش بست، صاحب مؤید الفضلاء از ’ادات’ آن را بمعنی اول چیزی که خدا آفرید و اول چیزی که از حرف تهجی وضع کرد، آورده است سپس گوید: ترکیب مذکور از این بیت نظامی است که گوید: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. مراد از مصراع اول مصور شدن الف است و اول تخته که بچگان را برای نوشتن میدهند همین الف است و گویند نخستین حرفی که از قلم بر لوح محفوظ نقش بست الف بود، و درین بیت نظامی: محمد کازل تا ابد هرچه هست به آرایش نام او نقش بست. نظامی. مقصود همین صورت الف در اسم ’احمد’ است. و یا از تختۀ اول مراد موجودات و از الف، عقل اول است که آن را جبرئیل میگویند و آن حجاب در حضرت رسالت است که بر در محجوبۀ احمد نشست یعنی اول موجودات که عقل اول شد و بر در محجوبۀ حضرت رسالت نشست - انتهی. و رجوع به تختۀ اول شود. - الف و دال و میم، الف دال میم، کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). رجوع به الف دال میم در ترکیبات پیشین شود. - الف و نون زائده، الف و نونی که مقابل فا و عین و لام نیفتد چنانکه در رحمان و عطشان که بر وزن فعلان اند. (غیاث اللغات) (آنندراج). - امثال: الف هیچ ندارد، یعنی الف راست و مجرد است و هیچ ندارد: تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد حرفی است که گویند الف هیچ ندارد. صائب (از بهار عجم). ، (اصطلاح نجوم) علامت و رمز برج ثور است، کنایه از مجرد. (مؤیدالفضلا). مرد بی زن و دوست و یار. (از ناظم الاطباء). رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، یک از هر چیز. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بیچیز و فقیر. رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، برهنه و عریان. لوت. رجوع به الف کردن در ترکیبات مذکور شود، کنایه از زخمی که به صورت الف باشد. (آنندراج). شکافی که بشکل الف باشد: گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد الف بر سینۀ گندم ز شوق آسیا باشد. صائب تبریزی (از آنندراج). ، کنایه ازراستی قامت معشوق و آنچه راست باشد. (مؤید الفضلاء). کنایه از قد بلند و راست: یا ز انده و غم الفی سیمین ایدون چنین چو نونی زرینم. ناصرخسرو. من خط غبار دوست دارم نه هر الف جوالدوزی. سعدی (هزلیات). ، کنایه از صدیق و موافق و دوستدار: کسی کو الف نیست با آل تو همه ساله چون لام پشتش دوتاست. سنائی. ، مشبه ٌبه قامت معشوق. (فرهنگ نظام). قامت معشوق را در راستی، یا بلندقامتی مطلق را بدان تشبیه کنند یا کنایه از آزادی و آزادگی و راستی و صداقت و تجرد آرند: ازهمه ابجد بر میم و الف شیفته ام که ببالا و دهان تو الف ماند و میم. فرخی. تا بود قد نیکوان چو الف تا بود زلف نیکوان چون جیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). آزاد شوی چون الف اگر چند امروز بزیر طمع چو دالی. ناصرخسرو. چون الفی بود مردمی بمثل چون الفی مردمی کنون نون شد. ناصرخسرو. کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال. امیر معزی. زلف سیهش به شکل جیمی قدش چو الف دهن چو میمی. نظامی. ای چو الف عاشق بالای خویش الف تو با وحشت سودای خویش. نظامی. ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ. مولوی. چون الف گر تو مجرد میشوی اندرین ره مرد مفرد میشوی. مولوی. به آب زر نتواند کشید چون تو الف بسیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین. سعدی. آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر قامت است آن یا قیامت یاالف یا نیشکر؟! سعدی. بهائم به روی اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدمها سوار. سعدی (بوستان). ، کنایه از روح اعظم و مهتر آدم و جوهر فرد. (مؤید الفضلاء) ، اشاره به لفظ اﷲ است. (از مؤید الفضلاء) ، در تداول عامه، یک برش از یک قاچ خربزه و مانند آن، یا یک قاچ و تکه. هر یک از قطعات قاچ. یک پاره از خربزه و مانند آن بدرازا بریده: یک الف خربزه. - الف الف کردن، بقطعات باریک و دراز بریدن و از یکدیگر جدا کردن. ، در تداول عامه کنایه از بچۀ خردسال و باریک است: این یک الف بچه تمام کارهای این خانه را میکند. یک الف بچه بود پدرش مرد. یک الف آدم، در تداول مردم شوشتر حرف الف کنایه از رقیمۀ اول است. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل رقیمه)
این کلمه در تاریخ جهانگشای جوینی در موارد متعدد آمده و در نسخه بدل الغ انف نیز ذکر شده است و چنین مینماید که نام کسی یا اردویی بنام همان کس بوده است: چون از الغ ایف برفتند و به اردوی توراکیناخاتون رسیدند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 241). چون بحضرت اردوی الغ ایف رسید... (ایضاً ص 243). از آن جملت یک کس بحضرت الغ ایف رسید. (ایضاًص 272). چون به اردوی الغ ایف رسید. (ایضاً ص 273) ، کنایه از شرمسار شدن و خجالت کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از اظهار کوچکی و فروتنی. ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود: ز سایه سرو صنوبر الف کشد بر خاک به هر چمن که کند جلوه قدرعنایش. صائب تبریزی (از آنندراج). گذشته است ز تعریف قد رعنایش الف کشد به زمین سرو پیش بالایش. صائب تبریزی (از آنندراج). - الف برسیب افزودن یا نهادن، کنایه از رنج رسانیدن پس از نعمت است. (از انجمن آرا) : سیب صفاهان الف فزود در اول تا خورم آسیب جان گزای صفاهان. خاقانی (از انجمن آرا). از باغ وصال آن مه مهرفریب گفتم که بری برم پس از بار شکیب انگشت نهادم بزنخدانش گفت بر سیب الف منه که گردد آسیب. (انجمن آرا). - الف بر سینه بریدن یا کشیدن،در ولایت رسمی است که عاشقان و قلندران و ماتمیان الف بر سینه میکشند و گاهی بنیل داغ میکشند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 47 شود: تو که بر سینه الف میکشی از جلوۀ سرو آه از آن روز که آن قامت دلجو بینی. صائب تبریزی (از آنندراج). خلوت فانوس جای شمع عالم سوز نیست این الف بر سینۀ پروانه میباید کشید. صائب تبریزی (از آنندراج). الف کشند ملایک ز فوت اکبر شاه. (مصراع از آنندراج). داغداران تو بر سینه بریدند الف. ظهوری (از آنندراج). - الف تازیانه، خطی که به صورت الف از ضرب تازیانه بر بدن پدید آید. (از غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج) : حرف نخست ابجد لوح جفای تست هر جا که بر تنی الف تازیانه هست. میر الهی (از بهار عجم و آنندراج). - الف تعظیم، الفی است که در وسط لفظ تعظیم در حرف ظا مندرج است. (بهار عجم) (آنندراج) : سربلندان جهان کی به پی تقدیم اند در نشستن همه جا چون الف تعظیم اند. میرزااسماعیل ایما (از بهار عجم). - الف خنجری، الفی خرد که در رسم الخط کلام اﷲ (قرآن) بجای فتحه نویسند. (بهار عجم) : جز من که زخمیم ز قد خردسالگی کس کشتۀ ستم به الف خنجری نشد. تأثیر (از بهار عجم). - الف دال میم، الف و دال و میم، اشاره به آدم (ع) است: بیک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست ازین سه معنی الف دال میم بی اعراب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51). - الف شدن، کنایه از مفلس شدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج). - ، کنایه از مجرد گشتن. (از هفت قلزم) (از مؤیدالفضلا) (از آنندراج). گوشه نشین شدن. (ناظم الاطباء). - ، الف شدن اسب، کنایه از برداشتن اسب هر دو پای خود را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 116). سیخ پا شدن اسب. اِستِنان. (مجموعۀ مترادفات ص 116). - الف قامت. رجوع به همین ترکیب شود. - الف قد. رجوع به همین ترکیب شود. - الف کردن، برهنه کردن. (ناظم الاطباء). - الف کش. رجوع به همین ترکیب شود. - الف کوفی و الف کوفیان، رجوع به هر یک از دو ترکیب شود. - الف مثال، مانند الف. قد راست بسان الف: وان قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون. نظامی (الحاقی). - الف نقش بست، صاحب مؤید الفضلاء از ’ادات’ آن را بمعنی اول چیزی که خدا آفرید و اول چیزی که از حرف تهجی وضع کرد، آورده است سپس گوید: ترکیب مذکور از این بیت نظامی است که گوید: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. مراد از مصراع اول مصور شدن الف است و اول تخته که بچگان را برای نوشتن میدهند همین الف است و گویند نخستین حرفی که از قلم بر لوح محفوظ نقش بست الف بود، و درین بیت نظامی: محمد کازل تا ابد هرچه هست به آرایش نام او نقش بست. نظامی. مقصود همین صورت الف در اسم ’احمد’ است. و یا از تختۀ اول مراد موجودات و از الف، عقل اول است که آن را جبرئیل میگویند و آن حجاب در حضرت رسالت است که بر در محجوبۀ احمد نشست یعنی اول موجودات که عقل اول شد و بر در محجوبۀ حضرت رسالت نشست - انتهی. و رجوع به تختۀ اول شود. - الف و دال و میم، الف دال میم، کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). رجوع به الف دال میم در ترکیبات پیشین شود. - الف و نون زائده، الف و نونی که مقابل فا و عین و لام نیفتد چنانکه در رحمان و عطشان که بر وزن فعلان اند. (غیاث اللغات) (آنندراج). - امثال: الف هیچ ندارد، یعنی الف راست و مجرد است و هیچ ندارد: تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد حرفی است که گویند الف هیچ ندارد. صائب (از بهار عجم). ، (اصطلاح نجوم) علامت و رمز برج ثور است، کنایه از مجرد. (مؤیدالفضلا). مرد بی زن و دوست و یار. (از ناظم الاطباء). رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، یک از هر چیز. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بیچیز و فقیر. رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود، برهنه و عریان. لوت. رجوع به الف کردن در ترکیبات مذکور شود، کنایه از زخمی که به صورت الف باشد. (آنندراج). شکافی که بشکل الف باشد: گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد الف بر سینۀ گندم ز شوق آسیا باشد. صائب تبریزی (از آنندراج). ، کنایه ازراستی قامت معشوق و آنچه راست باشد. (مؤید الفضلاء). کنایه از قد بلند و راست: یا ز انده و غم الفی سیمین ایدون چنین چو نونی زرینم. ناصرخسرو. من خط غبار دوست دارم نه هر الف جوالدوزی. سعدی (هزلیات). ، کنایه از صدیق و موافق و دوستدار: کسی کو الف نیست با آل تو همه ساله چون لام پشتش دوتاست. سنائی. ، مشبه ٌبه قامت معشوق. (فرهنگ نظام). قامت معشوق را در راستی، یا بلندقامتی مطلق را بدان تشبیه کنند یا کنایه از آزادی و آزادگی و راستی و صداقت و تجرد آرند: ازهمه ابجد بر میم و الف شیفته ام که ببالا و دهان تو الف ماند و میم. فرخی. تا بود قد نیکوان چو الف تا بود زلف نیکوان چون جیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). آزاد شوی چون الف اگر چند امروز بزیر طمع چو دالی. ناصرخسرو. چون الفی بود مردمی بمثل چون الفی مردمی کنون نون شد. ناصرخسرو. کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال. امیر معزی. زلف سیهش به شکل جیمی قدش چو الف دهن چو میمی. نظامی. ای چو الف عاشق بالای خویش الف تو با وحشت سودای خویش. نظامی. ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ. مولوی. چون الف گر تو مجرد میشوی اندرین ره مرد مفرد میشوی. مولوی. به آب زر نتواند کشید چون تو الف بسیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین. سعدی. آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر قامت است آن یا قیامت یاالف یا نیشکر؟! سعدی. بهائم به روی اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدمها سوار. سعدی (بوستان). ، کنایه از روح اعظم و مهتر آدم و جوهر فرد. (مؤید الفضلاء) ، اشاره به لفظ اﷲ است. (از مؤید الفضلاء) ، در تداول عامه، یک برش از یک قاچ خربزه و مانند آن، یا یک قاچ و تکه. هر یک از قطعات قاچ. یک پاره از خربزه و مانند آن بدرازا بریده: یک الف خربزه. - الف الف کردن، بقطعات باریک و دراز بریدن و از یکدیگر جدا کردن. ، در تداول عامه کنایه از بچۀ خردسال و باریک است: این یک الف بچه تمام کارهای این خانه را میکند. یک الف بچه بود پدرش مرد. یک الف آدم، در تداول مردم شوشتر حرف الف کنایه از رقیمۀ اول است. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل رقیمه)