جدول جو
جدول جو

معنی الزامی - جستجوی لغت در جدول جو

الزامی
(اِ)
واجب و لازم. تعهدآور. الزام آور. رجوع به الزام شود
لغت نامه دهخدا
الزامی
واجب و لازم
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
فرهنگ لغت هوشیار
الزامی
اجباری
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
فرهنگ فارسی معین
الزامی
اجباری، ضروری، لازم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الزامی
إلزاميٌّ
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به عربی
الزامی
Binding, Compulsory, Mandatory, Obligatory
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
الزامی
contraignant, obligatoire
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
الزامی
vincolante, obbligatorio
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
الزامی
обязательный
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به روسی
الزامی
bindend, obligatorisch
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به آلمانی
الزامی
обов'язковий
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
الزامی
wiążący, obowiązkowy
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به لهستانی
الزامی
约束的 , 强制的 , 强制性的 , 必须的
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به چینی
الزامی
vinculativo, obrigatório
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
الزامی
لازمی , ضروری
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به اردو
الزامی
vinculante, obligatorio
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
الزامی
বাধ্যতামূলক , আবশ্যক
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به بنگالی
الزامی
ya kulazimisha, wa lazima, lazima
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
الزامی
bağlayıcı, zorunlu
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
الزامی
구속력 있는 , 의무적인 , 의무의
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به کره ای
الزامی
מחייב , חובה
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به عبری
الزامی
बाध्यकारी , अनिवार्य
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به هندی
الزامی
mengikat, wajib
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
الزامی
ผูกมัด , จำเป็น , บังคับ
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به تایلندی
الزامی
bindend, verplicht
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به هلندی
الزامی
拘束力のある , 義務的な
تصویری از الزامی
تصویر الزامی
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الزام
تصویر الزام
لازم گردانیدن، واجب کردن، واجب ساختن کاری بر کسی، برعهده قرار دادن، لازم گردانیدن بر خود یا بر دیگری، اجبار، ملازم شدن، همراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از شاعران عثمانی و از مردم استانبول بود. وی یکی ازمشایخ طریقت نقشبندی و مرید حکیم چلبی افندی از خلفای امیر بخاری بود. اشعاری درویشانه و صوفیانه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع بهمین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
منسوب به التزام. رجوع به التزام شود، پیوسته باریدن باران و بر جای بودن آن. (منتهی الارب). ایستادن ابر و دایم باریدن باران و بر جای بودن آن. (آنندراج) ، سرکش گردیدن شتر و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). سرکش شدن شتر. (از اقرب الموارد) ، فروخوابیدن ناقه بی علتی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مانده شدن مطیه و آهسته رفتن او. (منتهی الارب) (آنندراج). ماندن و ناتوان شدن چارپا و آهسته رفتن آن. (از اقرب الموارد) ، ریش کردن پالان پشت ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج). زخمی کردن بار پشت ستور را. (از اقرب الموارد) ، جای نرفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب). از جای نرفتن شتر و جز آن. (آنندراج). بر جای ماندن و حرکت نکردن شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
واداشت بایاندن نا گزیراندن فراچوانش گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهده کسی قرار دادن، لازم کردن واجب کردن، اثبات، جمع الزامات
فرهنگ لغت هوشیار
صداها، آوازها ،جمع لحن، آواهای خوش جمع لحن. آوازها آهنگها، آوازهای خوش نغمه های دلکش یا الحان باربدی. آهنگهای منسوب به باربد
فرهنگ لغت هوشیار
شایدی بایسته ای منسوب به التزام. یا مضارع التزامی. یا وجه التزامی. آنست که کار را بطریق شک و دو دلی و آرزو و خواهش و مانند آن بیان کند و چون پیرو جمله دیگر است آنرا (وجه مطیعی) نیز گویند: میخواهم بروم شاید بنویسم گمان میکنم برادرم رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزام
تصویر الزام
((اِ))
وادار کردن، به عهده کسی قرار دادن، لازم گردانیدن، واجب کردن
فرهنگ فارسی معین
ادّعا، اتّهام
دیکشنری اردو به فارسی