جدول جو
جدول جو

معنی اقشاش - جستجوی لغت در جدول جو

اقشاش
(اِ)
به شدن از بیماری چنانکه از جدری، سنگریزه ناک شدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خاک آلوده گشتن خوابگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت شدن خوابگاه. (المصادر زوزنی) ، درشت وخاک آلوده گردانیدن خوابگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت کردن خوابگاه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر) ، خاک آلود شدن گوشت پاره، در پی کارهای باریک و دقیق شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گذاشتن چیزی راسنگریزه و خاک آلوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لَ اَ)
شل شدن و خشک گردیدن دست: احشاش ید، خشک شدن دست. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام جد پدر علی بن محمد بن مالکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
افتاده و تراشۀ چیزی، بانگ و آواز پوست مارچون با هم ساید. (منتهی الارب). رجوع به قشیش شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
شاد شدن. نشاط نمودن. نشاط. شادی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ قَ)
روان شدن و درگذشتن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن و تند رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ پَ رَ)
کوفتن و شکستن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِثْ ثِ)
آروغ کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِءْ)
غیبت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گوسپند شاخدار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درویش گردیدن پس از توانگری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قشب. (منتهی الارب). رجوع به قشب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده شدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی)، در خشکسال اندک از طعام آوردن قوم از شهری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قضیم خورانیدن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جو دادن ستور را. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). جو بچاروا (چارپا) دادن
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ)
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خشماء:
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانست چون نبود شمی.
مولوی.
که نفرساید نریزد هر خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن.
مولوی.
در گلستان آید اندر اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی.
مولوی.
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد و پی اخشم نکرد.
مولوی.
، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
شتابانیدن کسی را از حاجتش و بازداشتن: اغششته عن حاجته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشتاب داشتن کسی را: اغشه عن حاجته، اعجله. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
فراخ شدن زخم و پراکنده شدن خون آن. (منتهی الأرب) : ارشاش طعنه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در بلاد بنی تمیم ازآن بنی یربوع بن حنظله. و در بیت زیر از فرزدق این نام آمده است:
عرفت باعشاش و ماکدت تعزف
و انکرت من حدراء ما کنت تعرف.
و همچنین در این بیت از ابن نعجاء الضبّی ّ آمده است:
ایا ابرقی اعشاش لازال مدجن
یجود کما حتی یروی ثراکما.
(از معجم البلدان).
و گویند: نام موضعی است در بادیه نزدیک مکه مقابل لطیمه. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عش ّ، بمعنی آشیانۀ مرغ از هیمه که بر شاخ درخت باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یوم اعشاش، جنگی میان بنی شیبان و بنی مالک بود. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
در زمین خشک رسیدن: اعش ّ اعشاشاً، در زمین خشک رسید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به زمین خشک دررسیدن: اعش الرجل، وقع فی ارض عشه، ای غلیظه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(فَ)
باران ریزه باریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارشاش. رجوع به ارشاش شود. باران خرد باریدن. (از اقرب الموارد) ، به شبانگاه درآمدن. (منتهی الارب). در شبانگاه درآمدن. (ناظم الاطباء). در طفل درآمدن، و طفل بمعنی تاریکی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). اطفال قوم، داخل شدن آنان در طفل. (از متن اللغه). رجوع به طفل شود، سرخ گردیدن آفتاب نزدیک غروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطفال شمس، سرخ شدن آن نزدیک غروب. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن خورشید به غروب، اطفال سخن،اندیشیدن آن را. تدبر کردن در آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قیاس و اندازه و مقیاس. (ناظم الاطباء). ناظم الاطباء با علامت ’پ’ یعنی پارسی آورده و در جای دیگر دیده نشد، پیه بردی (نام گیاهی) سفید. (از اقرب الموارد). ج، امصوخ و آن جمع لغوی است وجمع حقیقی اماصیخ است و ابوحنیفه گفته امصوخ و امصوخه هر دو آن چیزی است که از نصی جدا میشود مانند چوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با مغز شدن استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). امخاخ. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(قَشْ شا)
آنکه از هر جائی چیزی همی جوید و همی خورد. (مهذب الاسماء). کسی که از این جای واز آنجای خورد، گدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارشاش
تصویر ارشاش
ریزه باریدن، خوی کردن اسپ، چکیدن چربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاش
تصویر اشاش
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاش
تصویر قشاش
افتاده تراشه رفتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغشاش
تصویر اغشاش
شتابانیدن کسی را از حاجتش و بازداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقشار
تصویر اقشار
پوسته ها، لایه ها
فرهنگ واژه فارسی سره