جدول جو
جدول جو

معنی اقرء - جستجوی لغت در جدول جو

اقرء
(اَ رَءْ)
اسم تفضیل از قرائت. مقری تر. خواننده تر. داناتر بقرآن. آشناتر بقرائت قرآن و علوم آن. قال ابن کثیر: کان الصدیق اقرء الصحابه، ای اعلمهم بالقرآن. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 29)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقرع
تصویر اقرع
شمشیر نیکوآهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیک تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
کل. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرح نصاب). مردکل (کچل) که موی سر او بعلتی افتاده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ)
زرددندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ومؤنث آن قرهاء است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد پیوسته ابرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابروپیوسته. پیوسته ابرو. (تاج المصادر بیهقی) (صراح اللغه) (مهذب الاسماء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گشن گرامی که نه بندند آن را و نه بار کنند بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چهار پای نری که از آن سواری و بارکشی نخواهند برای اضراب فحل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سخت سرخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). الاحمرالقانی. (اقرب الموارد) ، دیر ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تکه ای که گوش آنرا آویزان گذاشته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تکۀ آویخته دروش. (؟) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
بزرگ پشت. (المصادر زوزنی). گویند: ناقه قرواء و جمل اقری، ای طویلهالسنام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ قرد، بمعنی حیوان خبیثی که عامه آنرا سعدان خوانند. (از اقرب الموارد). رجوع به قرد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسبی که مقدار یک درهم سپیدی یا کمتر از یک درم بر پیشانی او باشد. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). اسبی که بر روی آن باندازۀ کمتر از یک درهم سپیدی بوده باشد و عامه آنرا اغر شعرات خوانند. (صبح الاعشی). اسبی که بر روی وی مقدار درمی سپیدی باشد یا کم ازدرمی. (المصادر زوزنی) ، از حد درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نزدیکتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قریب تر. (غیاث اللغات). خویش نزدیکتر. (مهذب الاسماء). ج، اقربون. اقارب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : و نحن اقرب الیه من حبل الورید. (قرآن 16/50)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لازم گرفتن ده را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قرء.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
جمع واژۀ فرء، بمعنی گورخر یا گورخر جوان یا گورخر کره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قرو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قرو و اقروه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَءْ)
مرد پیر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
وقاء. آنچه بدان چیزی را نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / اِ رِ / اُ رُ)
مرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعراب در این کلمه هم در همزه (حرف اول) و هم در حرف آخر هر دو وارد می شود چنانکه گویند: رایت امرء و مررت بامرء و هذا امرء. (ناظم الاطباء). و نیز جایز است فتح و ضم و اعراب راء در هر حال چنانکه: هذا امرء و نیز هذا امرء و رأیت امروءً و مروت بامرء و نیز مررت بامری ٔ. (از اقرب الموارد). مؤنث آن امراءه است. رجوع به امراءه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ)
وادی فراخ پر از گیاه تلخ و شورمزه و آب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گواراتر. گوارنده تر: والطبیخ الذی یکون فی قدور الذهب اغذی و امرء و اصح فی الجوف و اطیب. (میدانی) ، بیماری یافتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیمار یافتن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بصواب نزدیک شدن در رای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به اصابت نزدیک شدن در رای در حاجت. (ازاقرب الموارد). نزدیک شدن بفکر صواب. (آنندراج) ، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آفت رسیدن به مال کسی، بیمار شدن ستور قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گرگ نر. (ناظم الاطباء). گرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقری
تصویر اقری
مهمان نوازتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرء
تصویر امرء
مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرا
تصویر اقرا
خوانا کردن خوانا گردانیدن خواندن آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قرء، پساوند ها خوانا کردن، خواندن آموختن، دشتان شدن، پاکدشتانی (دشتان حیض)، درود رساندن خوانا کردن خوانا گردانیدن خواندن آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیکتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
کل کچل بی گیاه مو ریخته کل کچل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرن
تصویر اقرن
پیوسته ابرو، گوسپند شاخدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرء
تصویر امرء
((اَ رَ))
مرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقراء
تصویر اقراء
((اِ))
خواندن، خواندن را یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
((اَ رَ))
نزدیکتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
((اَ رَ))
کل، کچل
فرهنگ فارسی معین
نزدیک تر
متضاد: اقصا
فرهنگ واژه مترادف متضاد