جمع مذکر ضمیر مخاطب یعنی شما. (ناظم الاطباء). شما جماعت مذکر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). شما، کسی را کاری رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). بلا و سختی رسیدن و درآمدن. (آنندراج) ، قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
جمع مذکر ضمیر مخاطب یعنی شما. (ناظم الاطباء). شما جماعت مذکر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). شما، کسی را کاری رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). بلا و سختی رسیدن و درآمدن. (آنندراج) ، قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
آنکه بیان سخن نتواند برای آهنی (ظ: آفتی) که در زبان یا دندان دارد. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: الارتم الذی لایفصح الکلام و لایفهمه کأنه کسر أنفه، قد جاء ذکره فی الحدیث و یروی بالمثلثه ایضاً
آنکه بیان سخن نتواند برای آهنی (ظ: آفتی) که در زبان یا دندان دارد. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: الارتم الذی لایفصح الکلام و لایفهمه کأنه کسر أنفه، قد جاء ذکره فی الحدیث و یروی بالمثلثه ایضاً
جور. (برهان). جفا. (غیاث). ظلم. (غیاث) (برهان). ستم. (برهان) (جهانگیری) : کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود دلها ز خوی نیک زیانند نه استم. فرخی. آخر دیری نماند استم استمگران زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم. منوچهری. کفر و ظلم و استم بسیار او هست لایق با چنین اقرار او. مولوی. بازگو از ظلم آن استم نما صد هزاران زخم دارد جان ما. مولوی. ان بعض الظن اثم ای وزیر نیست استم راست خاصه بر فقیر. مولوی
جور. (برهان). جفا. (غیاث). ظلم. (غیاث) (برهان). ستم. (برهان) (جهانگیری) : کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود دلها ز خوی نیک زیانند نه استم. فرخی. آخر دیری نماند استم استمگران زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم. منوچهری. کفر و ظلم و استم بسیار او هست لایق با چنین اقرار او. مولوی. بازگو از ظلم آن استم نما صد هزاران زخم دارد جان ما. مولوی. ان بعض الظن اثم ای وزیر نیست استم راست خاصه بر فقیر. مولوی
استم. صیغۀ اول شخص مفرد از مصدر مفروض ’استن’. هستم. ام: آمده استم، آمده ام. شنیدستم، شنیده ام: کنون آمدستم بدین بارگاه مگر نزد قیصر گشایند راه. فردوسی. من آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی برآید ال
اَستم. صیغۀ اول شخص مفرد از مصدر مفروض ’اَسْتَن’. هستم. ام: آمده استم، آمده ام. شنیدستم، شنیده ام: کنون آمدستم بدین بارگاه مگر نزد قیصر گشایند راه. فردوسی. من آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی برآید ال
جمع واژۀ قتاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قتاد شود، سوار گردیدن شتر ماده را پیش از رام شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). چاروای نیاموخته را سوار شدن. اشتر را پیش از ریاضت برنشستن. (تاج المصادر) ، اقتضاب الکلام، ببدیهه گفتن سخن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ببداهت و ارتجال و بی اندیشه و رویه و فکر گفتن. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
جَمعِ واژۀ قُتاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قتاد شود، سوار گردیدن شتر ماده را پیش از رام شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). چاروای نیاموخته را سوار شدن. اشتر را پیش از ریاضت برنشستن. (تاج المصادر) ، اقتضاب الکلام، ببدیهه گفتن سخن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ببداهت و ارتجال و بی اندیشه و رویه و فکر گفتن. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
قدیمتر. (ناظم الاطباء). کهنه تر. باستانی تر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیشترو نخستین و اولین تر و قدیمتر و جلوتر. (آنندراج). - علم اقدم، علمی که موضوعش اعم است از موضوع علمی دیگر چنانکه موضوع علم طبیعی بر علم طب. (یادداشت مؤلف). ، آب فسرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
قدیمتر. (ناظم الاطباء). کهنه تر. باستانی تر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیشترو نخستین و اولین تر و قدیمتر و جلوتر. (آنندراج). - علم اقدم، علمی که موضوعش اعم است از موضوع علمی دیگر چنانکه موضوع علم طبیعی بر علم طب. (یادداشت مؤلف). ، آب فسرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، بیلسان، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، بیلسان، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود