جدول جو
جدول جو

معنی افیله - جستجوی لغت در جدول جو

افیله(اَ لَ)
مؤنث افیل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به افیل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیله
تصویر فیله
گوشت مرغوب، نرم و بدون استخوان
مؤنث واژۀ فیل، فیل مؤنث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفیله
تصویر دفیله
حرکت نمایشی مانکن ها در سالن های نمایش لباس، رژه
فرهنگ فارسی عمید
از نماز های نافله که دو رکعت است و میان نماز مغرب و عشا خوانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
بزی که جهت شکار گرگ و جز آن استاده کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله و اکیل شود.
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ لَ)
نام روز نیمۀ ماه رجب
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ لَ)
بطنی است از عرب. ابن حبیب گوید: غفیله بن عوف بن سلمه در ’سکون’ است، و غفیله بن قاسط در ربیعه (بنی ربیعه) و غفیله بنت عامر بن عبدالله بن عبید بن عویج عدویه. (از تاج العروس) (منتهی الارب). در انساب آمده، غفلیه بطنی از سکون و از ربیعه بن نزار است. (انساب ورق 410 ب). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ لَ)
نام نمازی است از نمازهای نافله که میان نماز مغرب و عشاء خوانده میشود، و آن دو رکعت است. دررکعت اول پس از حمد این آیات را میخوانند: ’و ذاالنون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات أن لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین’ (قرآن 87/21 و 88). و در رکعت دوم بعد از حمد این دعا را میخوانند: ’اللهم انی اسئلک بمفاتح الغیب التی لایعلمها الا انت أن تصلی علی محمد و آله و ان تفعل بی کذا و کذا (به جای این کلمه حاجت ذکر میشود) اللهم انت ولی نعمتی القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فأسئلک بحق محمد و آله علیه و علیهم السلام لما قضیتها لی’. رجوع به مفاتیح الجنان چ 1360 هجری قمری ص 18 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
عمل به رده رفتن و گذشتن گروهی از برابر کسی یا جمعی. عمل گذشتن سربازان، ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه، هیئت دولت، اولیای امور، فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه. (لغات فرهنگستان).
- دفیله رفتن، گذشتن و به راه روانه شدن گروهی چون سربازان و ورزشکاران از برابر کسی یا جمعی. گذشتن سربازان و ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه و هیئت دولت و اولیای امور و فرماندهان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). رژه رفتن. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام شهری به اسپانیا و مرکز ایالتی به همین نام کنار رود آداژاد و سیراد و آویلا. افیلا. ایله
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دستۀ کاه. ایباله. وبیله
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ لَ)
مصغّر ابل
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی فرزند گردیدن زن. ثکل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرغ خانگی. (از المرصع). جوجه. (ناظم الاطباء) ، کف دست. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ یِ دَ)
بمعنی دلها و این جمع فواد است که بمعنی دل باشد و حرف سوم آن همزۀ مکسور است. (آنندراج). افئده. رجوع به افئده شود، قوت دادن. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر) (منتهی الارب). روزی دادن به اندازه
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
بلای بد.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
دروغ. ج، افائک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، آتش افروختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آتش افروختن برای کباب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهری است (به ناحیت مغرب) بزرگ و یکی باره دارد سخت استوار و بازپس ترین شهری است که از وی باندلس روند. (حدود العالم). ظاهراً این صورت تصحیفی از اریوله است. رجوع به اریول و اریوله شود. و شاید ازیلی باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ لَ)
جمع واژۀ خیال و خیاله
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بصورت های گوناگون در متنهای تازی بدین سان: اصیل، اصیلا، اصیئه و ارضیلا آمده است. یاقوت آرد: ابوعبید بکری در کتاب مسالک هنگام یاد کردن بلاد بربر در عدوۀ بر اعظم آرد: شهر اصیله نخستین شهر عدوه نزدیک مغرب است و آن در دشتی است که پیرامون آنرا پشته های نرمی فراگرفته و دریا در جانب غربی و جنوبی آنست و دارای باره ای بود و پنج دروازه داشت و هرگاه دریا متموج میشد موجها بدیوار جامع میرسید و بازار آن در روز آدینه پر از جمعیت میشد و آب چاههای شهر آشامیدنی بود و در بیرون شهر چاههایی بود که آب گوارا داشتند و هم اکنون این شهر ویرانه و در جانب غربی طنجه واقع است و میان آنها یک منزل راه است. (از معجم البلدان). و ابن خلدون در ضمن بحث از اقلیم سوم آرد: و در شمال بلاد مراکش شهرهای فاس و مکناسه و تازا و قصر و کتامه واقع است و همین نواحی است که در عرف مردم آن سرزمین مغرب اقصی خوانده میشود و از جملۀ آنها بر ساحل دریای محیط دو شهر اصیله و العریش دیده میشود و در سمت شرقی این بلاد ممالک مغرب مرکزی (مغرب الاوسط) واقع است که پایتخت آنها تلمسان است. (از مقدمۀ ابن خلدون ترجمه محمد پروین گنابادی). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اصیله نام قصبه ایست در مغرب اقصی در ساحل اقیانوس اطلس در 44 کیلومتری جنوب غربی طنجه و جمعیت آنرا در زمان خویش 1000 تن احصا کرده است، و هم آرد: در روزگار رومیان شهری بنام بود و آنرا ’پولیازیلیس’ میخواندند، در دوران درخشان مسلمانان نیز از بلاد معمور بشمار میرفت و زادگاه دانشمندانی نامدار بود، اما در روزگار یاقوت وضع خوبی نداشته و وی از ویرانه بودن آن سخن گفته است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
هلاک و موت. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاک و مرگ، چون اصیل. اوس بن حجر گوید:
خافوا الاصیله و اعتلت ملوکهم
و حملوا من اذی عزم باثقال.
(از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ لَ)
جمع واژۀ عیال. (ناظم الاطباء). رجوع به عیال و عیل شود، برطرف کردن خدای سختی را. اغاثهم اﷲ برحمته، کشف شدتهم. اغاثنا اﷲبالمطر، کشف الشده عنّا به . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
جاؤا بحفیلتهم، آمدند همه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی رژه عمل گذشتن سربازان ورزشکاران و پیشاهنگان از مقابل شاه هیئت دولت اولیای امور فرماندهان و غیره رژه
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماده پیل فرانسوی پشت ماز گوشتی لطیف و لغزان که در حیوان قرار دارد و از آن مخصوصا برای کباب استفاده می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفیله
تصویر غفیله
نام نمازیست که میان نماز مغرب و عشا می خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیله
تصویر امیله
پارسی تازی شده آمله از گیاهان دارویی آمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاله
تصویر افاله
عطا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایله
تصویر ایله
گوزن ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصیله
تصویر اصیله
نژاده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیله
تصویر فیله
((لِ))
راسته، گوشت دو طرف ستون فقرات گاو و گوسفند که برای کباب کردن مناسب تر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفیله
تصویر دفیله
((دِ))
رژه
فرهنگ فارسی معین
((غُ فَ یا فِ لِ یا لَ))
نمازی است از نمازهای نافله که میان نماز مغرب و عشا خوانده شود و آن دو رکعت است به ترتیبی خاص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیله
تصویر فیله
((فِ لَ))
پست، فرو مایه، کم عقل
فرهنگ فارسی معین