جدول جو
جدول جو

معنی افوق - جستجوی لغت در جدول جو

افوق
(اَفْ وَ)
تیر شکسته پیکان. (ناظم الاطباء). تیر شکسته سوفار. (آنندراج) (منتهی الارب). سر سوفار شکسته. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). تیر که جای زه آن بشکسته است. (یادداشت مؤلف). و فی المثل: رجع فلان بافوق ناصل، ای بسهم منکسر لا نصل فیه، یعنی به بهرۀ ناتمام بازگردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افول
تصویر افول
غروب کردن، پنهان شدن، ناپدید شدن ستاره، کنایه از از دست رفتن موقعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مافوق
تصویر مافوق
آنکه در شغلی مقام بالاتری دارد، بالادست، بالا تر، آنچه بالا است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
برتری جستن، برتری یافتن، برتر و بالاتر شدن، برتری و بالایی
فرهنگ فارسی عمید
(اَفْ وِ قَ)
جمع واژۀ فیاق، بمعنی مرد بلندقامت. (منتهی الارب). جمع واژۀ فواق و فواق. (ناظم الاطباء) ، شتربچۀ از مادر جداشده. مؤنث: افیله. ج، افال، افائل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر خرد. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شتر جوان. (شرح نصاب از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
برادر بوقا معاصر سلطان احمد و ارغون ایلخانان ایران. و اروق حاکم بغداد بود. (حبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 43 و 44)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
درازساق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
شایقتر. ج، شوق. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوشیدن طوق. (از متن اللغه). تطوﱡق. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به تطوق شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
گول تر. احمق تر.
- امثال:
اموق من الرخمه.
اموق من نعامه.
رجوع به مجمعالامثال میدانی ص 661 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
اسبی که سوار آن نیزه را میان هر دو گوش آن دراز کرده باشد. (منتهی الارب). مقابل اجم ّ.
لغت نامه دهخدا
(فَ فُو)
بیشتر و زیادتر و بالاتر. (ناظم الاطباء). مقابل مادون و ماتحت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مافوق الحد، زیاده از حد. (ناظم الاطباء) ، دست بالا. حداکثر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آنکه در منصب برتری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح نظامی). ارشد (در درجه و خدمت). مقابل مادون. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسوق
تصویر اسوق
مرد خوب ونیکو ساق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
فراخی نمودن در عیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مافوق
تصویر مافوق
بالا دست، بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپوق
تصویر اپوق
ترکی زیگر زبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجوق
تصویر اجوق
کج روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوق
تصویر شفوق
دلسوز، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفوق
تصویر طفوق
آغازیدن، ماندن درجایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفق
تصویر اوفق
همراه تر سازگارتر سازوارتر شایسته تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
با شوق وذوق تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسق
تصویر افسق
نابکارتر تردامن تر نابکار تر فاسقتر تردامن تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افواق
تصویر افواق
جمع فوق، سوفارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افور
تصویر افور
خوش پرستاکی (خدمت پیشیاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افول
تصویر افول
غائب شدن، پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انوق
تصویر انوق
مرغ مسری لاشخور مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروق
تصویر اروق
اروغ، اوروغ، اوروق، خانواده، دودمان، خویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افول
تصویر افول
((اُ))
فرو شدن، غروب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
((اَ وَ))
شایسته تر، آرزومندتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انوق
تصویر انوق
((اَ نُ))
عقاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
((تَ فَ وُّ))
برتری یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مافوق
تصویر مافوق
((فَ))
بالا، بالادست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپوق
تصویر اپوق
زیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
ارشد، بالادست، رئیس، برتر، بالاتر، بالا، ورا
متضاد: زیردست، مادون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماورایی، برتر
دیکشنری اردو به فارسی