جدول جو
جدول جو

معنی افلح - جستجوی لغت در جدول جو

افلح
(اَ لَ)
آزادکردۀ فخر کائنات (پیمبر ص) و یکی از صحابۀ او است. برخی گویند آزادکردۀ ام سلمه است. وی از روات است که روایاتی از او نقل شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) :
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا
افلح
(اَ لَ)
کفته لب زیرین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شکافته لب زیرین. (تاج المصادر بیهقی). لب زیر شکافته. (دستوراللغه). گشاده لب زیرین. (مهذب الاسماء). زرددندان. (المصادر زوزنی). خرگوش لب. لب شکری از لب زیرین. (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ فنن، بمعنی شاخ درخت. (آنندراج) (منتهی الارب). شاخهای درخت. (کنز از غیاث اللغات). شاخسار. شاخه ها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
افلح
رستگار تر رستگارتر
تصویری از افلح
تصویر افلح
فرهنگ لغت هوشیار
افلح
((اَ لَ))
رستگارتر
تصویری از افلح
تصویر افلح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصلح
تصویر اصلح
صالح تر، به صلاح تر، باصلاح تر، نیکوتر، شایسته تر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلح
تصویر مفلح
رستگار، پیروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افصح
تصویر افصح
فصیح تر، خوش بیان تر، زبان آورتر، فصیح ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
نیکوتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسن. اوفق. صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرهً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). توفیق اصلح خواهیم... بر تمام کردن این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از سلح. سرگین اندازنده تر.
- امثال:
اسلح من حباری.
اسلح من دجاجه، الحباری تسلح ساعهالخوف و الدجاجه ساعهالامن. (مجمعالامثال میدانی) : و هم ترکوک اسلح من حباری رأت صقراً و اشرد من نعام. (حیاهالحیوان ج 1 ص 205 س 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از فتح بمعنی گشاینده تر. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
گوه گردان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جعل. (ناظم الاطباء) ، سر برداشتن و چشم در پیش افکندن. (ترجمان القرآن). سر برداشتن و چشم فروخوابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سربرآوردن بسوی آسمان چنانکه چشمها بسوی زمین باشند. (غیاث اللغات) ، بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، دروا داشتن سربندی را برای تنگی طوق. (منتهی الارب). سر خود را بلند نگاه داشتن از جهت تنگی غل. (ناظم الاطباء) ، صفوف کنانیدن چیزی را. اصفاغ. کف مال کردن
لغت نامه دهخدا
(اَفْ یَ)
فراخ. (آنندراج) (مهذب الاسماء).
- بحر افیح، دریای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه میان هر دو دست یا پستان وی دوری باشد یا در تباعد هر دو پستان نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشاده میان دو دست. (تاج المصادر بیهقی). کژدست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه پستانهایش از هم گشاده باشد. (یادداشت مؤلف) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کذب. (اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصرار کردن بر کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مردی که پیش سر او کم موی باشد. (منتهی الارب). آنکه مویش از هر دو سوی سر رفته بود. آن که موی از دو سوی پیشانی او بشده باشد. (تاج المصادر) ، برهنه شرم. مردی که شرم او منکشف شود. آنکه شرم وی همیشه برهنه باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ لَ)
ماده شیر باردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه گرد پاره های زمین گود (کذا) گردد. (ناظم الاطباء). آنکه گرد پاره های زمین گرد (کذا) گردد. (منتهی الارب). آنکه بدور فلک (یعنی تل ریگزار که فضا اطراف آنرا گرفته) بگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ فلس، بمعنی پشیز. فلوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به فلس و فلوس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مفلس تر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
افلس من ابن المذلق (با دال معجمه و مهمله) ، و او مردی از بنی عبدشمس بود که خود و اجدادش به افلاس معروف به ودند.
افلس من ذج. (از مجمع الامثال میدانی).
افلس من ضارب لحف استه.
افلس من طنبور بلا وتر.
و رجوع به مجمع الامثال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ابن عبدالله بن حجیّه، مکنّی به ابوحجیّه. محدّث است. و رجوع به ابوحجیّه... شود، تیز رفتن. نیک رفتن، بسیار شدن، پراکنده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) ، روان گردیدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رستگار، پیروز رستگار شونده، پیروز شونده، رستگار، پیروز، جمع مفلحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتح
تصویر افتح
فتح، گشاینده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلح
تصویر اسلح
پیسه دار کفیده پای کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
نیکوتر، بصلاح تر، سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلح
تصویر اقلح
زرد دندان مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیح
تصویر افیح
فراحتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلج
تصویر افلج
کسی که میان دندانها یا دو دست او گشادگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلاح
تصویر افلاح
پیروزی، رستگاری، آشکاراندن، رهاندن، کند و کاو زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افطح
تصویر افطح
مرد بینی پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضح
تصویر افضح
رسواتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افصح
تصویر افصح
فصیحتر، گویاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املح
تصویر املح
ملیح تر، شورتر، سخت نمکدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
((اَ لَ))
نیکوتر، نکوکارتر، شایسته تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلح
تصویر مفلح
((مُ لِ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املح
تصویر املح
((اَ لَ))
نمکین تر، بانمک تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افصح
تصویر افصح
((اَ صَ))
زبان آورتر، شیواتر
فرهنگ فارسی معین