جمع واژۀ ایل، عنوان مجموع عشایر و قبایل مختلف و مجزا که بطور مستقل و یا لااقل اسماً تابع حکومت مرکزی میباشند و در نقاط مختلف مملکت تحت ریاست مطلق ایلخانی ها و ایل بیگی های خویش زندگی میکنند و غالباً به تربیت احشام وچادرنشینی و گاه به زراعت معیشت کرده اند و میکنند، تعداد ایلات و عشایر ایران زیاد است و آداب و رسوم و طرز معیشت آنها نیز با یکدیگر اختلاف بسیار دارد ولیکن بطور کلی کوچ مرتب سالیانه بین ییلاق و قشلاق و دوری و برکناری از لوازم تربیت مدنی و زندگی در سیاه چادرها (قره چادر) و تربیت مواشی از اوصاف مشترک آنهاست، مطالعه در احوال این عشایر که عامل عمده ای در حیات اقتصادی و اداری ایران است، اهمیت تمام در مردم شناسی دارد، (از دایرهالمعارف فارسی)، رجوع به ایل شود
جَمعِ واژۀ ایل، عنوان مجموع عشایر و قبایل مختلف و مجزا که بطور مستقل و یا لااقل اسماً تابع حکومت مرکزی میباشند و در نقاط مختلف مملکت تحت ریاست مطلق ایلخانی ها و ایل بیگی های خویش زندگی میکنند و غالباً به تربیت احشام وچادرنشینی و گاه به زراعت معیشت کرده اند و میکنند، تعداد ایلات و عشایر ایران زیاد است و آداب و رسوم و طرز معیشت آنها نیز با یکدیگر اختلاف بسیار دارد ولیکن بطور کلی کوچ مرتب سالیانه بین ییلاق و قشلاق و دوری و برکناری از لوازم تربیت مدنی و زندگی در سیاه چادرها (قره چادر) و تربیت مواشی از اوصاف مشترک آنهاست، مطالعه در احوال این عشایر که عامل عمده ای در حیات اقتصادی و اداری ایران است، اهمیت تمام در مردم شناسی دارد، (از دایرهالمعارف فارسی)، رجوع به ایل شود
مرد دلاور و کاربردر نیازمندیها و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط). اصلیت. اصلتی. صلت. صلتان. مصلت. مصلات. منصلت. (قطر المحیط) (المنجد). و رجوع به لغات مذکور و المنجد و قطر المحیط و اقرب الموارد شود
مرد دلاور و کاربُردر نیازمندیها و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط). اِصلیت. اَصلتی. صَلت. صلتان. مِصْلَت. مصلات. منصلت. (قطر المحیط) (المنجد). و رجوع به لغات مذکور و المنجد و قطر المحیط و اقرب الموارد شود
به زمین خشک و بی نبات رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزمینی رسیدن که آنجا باران نرسیده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، افناداللیل، رکنهای شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
به زمین خشک و بی نبات رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزمینی رسیدن که آنجا باران نرسیده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، افناداللیل، رکنهای شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ فل ّ وفل ّ، بمعنی زمین خشک بی نبات و آنچه برافتد از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به فل ّ شود، به خطای رأی منسوب کردن، خرف شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرف گشتن. (المصادر زوزنی). سست رأی و ضعیف عقل گشتن از پیری و یا بیماری. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فَل ّ وفِل ّ، بمعنی زمین خشک بی نبات و آنچه برافتد از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به فل ّ شود، به خطای رأی منسوب کردن، خرف شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرف گشتن. (المصادر زوزنی). سست رأی و ضعیف عقل گشتن از پیری و یا بیماری. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ فلک، بمعنی چرخ. گردون. سپهر. (آنندراج). جمع واژۀ فلک. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آسمانها و فلکها. (ناظم الاطباء). چرخها. سپهرها. آسمانها. (فرهنگ فارسی معین). جمع فلک است که حکماء آنرا آباء گویند، همانطور که عناصر را امهات خوانند و در نزد ارباب علم هیئت عبارت است از کره ای که بذاته بصورت استداره متحرک باشد و گاه فلک را بر منطقۀ چنین کره ای بمجاز اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : همی فزونی جوید اواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. شهید یا فیروز مشرقی. بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. بدو بر یکی قلعه چالاک بود گذشته سرش ز اوج افلاک بود. اسدی. تن از خاکند و جان از جوهر پاک شرف دارند بر خاصان افلاک. ناصرخسرو. تا در افلاک هفت سیاره است تا بگیتی چهار ارکان است. مسعودسعد. افلاک بجز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نرباینددگر. خیام. انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ که میداند که این دوران افلاک چه مدت دارد و چون بودش احوال. ؟ و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و فلک در همین لغت نامه شود. - افلاک تسعه، نه فلک و آن عبارت است از فلک قمر (ماه) که فلک اول است و فلک عطارد (تیر) که فلک دوم است و فلک زهره (ناهید) که فلک سیم است و فلک شمس (مهر) که فلک چهارم است. و فلک مریخ (بهرام) که فلک پنجم است و فلک مشتری (برجیس) که فلک ششم است و فلک زحل (کیوان) که فلک هفتم است و فلک ثوابت که فلک هشتم و فلک اطلس یا فلک الافلاک که فلک نهم است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - فلک الافلاک، فلک اعظم. فلک اطلس. فلک نهم که محیط بتمام عالم است. و رجوع به افلاک تسعه شود. - کندۀ افلاک، یکی از فنون کشتی درخاک، از سلسلۀ ’کنده ها’. (فرهنگ فارسی معین) ، کم شدن شیر ناقه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پوسیده شدن چارمغز. (آنندراج). فاسد گردیدن گردو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فلک، بمعنی چرخ. گردون. سپهر. (آنندراج). جَمعِ واژۀ فلک. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آسمانها و فلکها. (ناظم الاطباء). چرخها. سپهرها. آسمانها. (فرهنگ فارسی معین). جمع فلک است که حکماء آنرا آباء گویند، همانطور که عناصر را امهات خوانند و در نزد ارباب علم هیئت عبارت است از کره ای که بذاته بصورت استداره متحرک باشد و گاه فلک را بر منطقۀ چنین کره ای بمجاز اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : همی فزونی جوید اواره بر افلاک که تو بطالع میمون بدو نهادی روی. شهید یا فیروز مشرقی. بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. بدو بر یکی قلعه چالاک بود گذشته سرش ز اوج افلاک بود. اسدی. تن از خاکند و جان از جوهر پاک شرف دارند بر خاصان افلاک. ناصرخسرو. تا در افلاک هفت سیاره است تا بگیتی چهار ارکان است. مسعودسعد. افلاک بجز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نرباینددگر. خیام. انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ که میداند که این دوران افلاک چه مدت دارد و چون بودش احوال. ؟ و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و فلک در همین لغت نامه شود. - افلاک تسعه، نه فلک و آن عبارت است از فلک قمر (ماه) که فلک اول است و فلک عطارد (تیر) که فلک دوم است و فلک زهره (ناهید) که فلک سیم است و فلک شمس (مهر) که فلک چهارم است. و فلک مریخ (بهرام) که فلک پنجم است و فلک مشتری (برجیس) که فلک ششم است و فلک زحل (کیوان) که فلک هفتم است و فلک ثوابت که فلک هشتم و فلک اطلس یا فلک الافلاک که فلک نهم است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - فلک الافلاک، فلک اعظم. فلک اطلس. فلک نهم که محیط بتمام عالم است. و رجوع به افلاک تسعه شود. - کندۀ افلاک، یکی از فنون کشتی درخاک، از سلسلۀ ’کنده ها’. (فرهنگ فارسی معین) ، کم شدن شیر ناقه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پوسیده شدن چارمغز. (آنندراج). فاسد گردیدن گردو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)