جدول جو
جدول جو

معنی افطن - جستجوی لغت در جدول جو

افطن
(اَ طَ)
فطن تر. زیرک تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاطن
تصویر فاطن
(پسرانه)
زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تفطن
تصویر تفطن
به فطانت درک کردن، با زیرکی و هوشیاری به مطلبی پی بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکن
تصویر افکن
افکندن، پسوند متصل به واژه به معنای اف کننده مثلاً پرتوافکن، سنگ افکن، شیرافکن، مردافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فطن
تصویر فطن
فطنت ها، درک کردن ها، زیرک و دانا بودن ها، هوشیاری ها، زیرکی ها، دانایی ها، جمع واژۀ فطنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاطن
تصویر فاطن
زیرک، دانا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ گَ)
اندازنده. افگننده. (یادداشت مؤلف). بیخ افگن، تاب افگن، سنگ افگن، شیرافگن، کوه افگن، بساطافگن، بارافگن، پرتوافگن، پس افگن، پلنگ افگن، پیل افگن، خصم افگن، دست افگن، زورافگن، رمزافگن، سایه افگن و سرافگن از ترکیب آن مستعمل است. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَطَ)
پهن بینی و پست استخوان بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نای بینی فرونشسته. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی). پهن بینی. (المصادر زوزنی) (دستور). تأنیث آن فطساء. ج، فطس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خفته بینی. (یادداشت مؤلف). بمعنی دماغی که پهن باشد. (از انساب سمعانی) : حدثنی...ان مسیلمه الکذاب کان... اخنس الانف افطس. (بلاذری)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
بنی افطس، نام سلسله ای از حکمرانان قسمتی از اندلس است. این سلسله بدست ابن افطس که از نژاد بربرها بود در اوائل قرن پنجم تأسیس یافت و تا تاریخ 483 هجری قمری حکومت کردند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، کنایه از فلک و زمانه است. (آنندراج) (هفت قلزم). و رجوع به افعی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
علی. از علویانی که در زمان مأمون عباسی در بصره خروج کرد. رجوع شود به تاریخ گزیده ص 312، زبانۀ آتش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
گاو بدانجهت که نوک بینی پهن دارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
پشت خم و منحنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قبیله ایست از بربریان مغرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه گیاه سداب را پیوسته خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انبار ساختن برای خرما، فروختن خرما را، بزرگ جسم گردیدن، پذیرفتن سربهای بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: افداه الاسیر، اذا قبل منه فدیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
افتادن. ساقط شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
فتنه انگیزتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
تلفظی از آلتون ترکی بمعنی زر. رجوع به الجماهر بیرونی ص 232 شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
زیرک. (از اقرب الموارد). زیرک و دانا. (غیاث) (آنندراج) :
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زآنکه دلشان بر سرائر فاطن است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
آنکه بیفکند و بیندازد. (ناظم الاطباء). مخفف افکننده. این کلمه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد چون: ببرافکن، پلنگ افکن، پی افکن، بازافکن، پرتوافکن، بارافکن، پرافکن، دودافکن، روزافکن، زیرافکن، اسب افکن، دست افکن، درخت افکن، سایه افکن، شورافکن، شیرافکن، شعله افکن، خشت افکن، ددافکن، اژدرافکن، عدوافکن، خصم افکن، مردافکن، کمندافکن، شعاع افکن، فروغ افکن، شکارافکن، گردافکن، کفک افکن، کف افکن، نورافکن، هزبرافکن، نفطافکن، گرگ افکن، عدوافکن، آسان افکن، صوفی افکن، یل افکن، دشمن افکن، پهلوان افکن، بیخ افکن، صیدافکن، مهرافکن، تیرافکن، طنین افکن، حاسدافکن، حریف افکن، باره افکن. چنانکه در ترکیبات زیر:
- بارافکنی، وضع حمل. زائیدن:
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.
نظامی.
- بیخ افکن، چیزی که از بیخ و بن براندازد. (ناظم الاطباء).
- پلنگ افکن، شجاع. زورمند. پلنگ افکننده. کشندۀ پلنگ:
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن.
سعدی.
گروهی پلنگ افکن و پیلزور
در آهن سر مرد و سم ستور.
سعدی.
- پیل افکن، آنکه پیل را بر زمین کوبد. شجاع. نیرومند. کسی که بر پیل پیروز شود:
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیل تن شد چو اهریمنی.
نظامی.
ز بیداد کوپال پیل افکنان
فلک جامه در خم نیل افکنان.
نظامی.
جوانان پیل افکن شیرگیر.
سعدی.
- دشمن افکن، خصم افکن. از میان برندۀ دشمن:
دل روسیان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست.
نظامی.
- دلیرافکن،افکننده دلیر. زورمند. آنکه بر دلیر پیروز شود:
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
- سنگ افکن، کسی که سنگ بیندازد. (از ناظم الاطباء).
- شیرافکن، شجاع. نیرومند. آنکه بر شیر پیروز شود:
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
نظامی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
- عقاب افکن، آنکه عقاب بیفکند. شکننده و از میان برندۀ عقاب. زورمند:
بسی خون گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش.
نظامی.
ز پرهای تیر عقاب افکنش
عقابان فزونند پیرامنش.
نظامی.
- کمندافکن، کمندانداز. شجاع. آنکه در کمندافکنی چیره باشد:
کمندافکنانی که چون تند شیر
درآرند سرهای پیلان بزیر.
نظامی.
- کوه افکن، کسی که کوه را از بیخ براندازد. (ناظم الاطباء).
- مردافکن، شجاع. از پادرآورندۀ مرد. زورمند و دلیر:
که مردافکنان را چه باک از عروس.
نظامی.
- مردم افکن، شجاع. دلیرافکن. براندازندۀ مردم:
حذر از پیروی نفس که در راه خدا
مردم افکن تر ازین غول بیابانی نیست.
سعدی.
- مهرافکن، مهربانی کننده. شفقت نماینده.
-
لغت نامه دهخدا
(اَفْ فا)
هنگام. وقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افّان. رجوع به این کلمه شود، تاسه و دمه برافتادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
ماش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلغت اهل یمن غله ایست که آنرا ماش گویند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتربچۀ از مادر جداشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتربچه. (آنندراج) ، جمع واژۀ اقسومه. (ناظم الاطباء). رجوع به اقسومه شود
لغت نامه دهخدا
(اِفْ فا)
زمان. هنگام. اوان. (آنندراج). هنگام. وقت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اف ّ. افّان. تئفّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: ’کان ذلک علی افه و افانه’، یعنی وقت و هنگامش بود و یقال: ’اخده بافانه’، یعنی گرفت آن را در وقت آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
رگ بازوی اسب
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ بطن. شکمها
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاطن
تصویر فاطن
زیرک و دانا زیرک و دانا
فرهنگ لغت هوشیار
هوشمندی در یافتن دانستن فطانت درک کردن، زیرکی هوشمندی، جمع تفظنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افطح
تصویر افطح
مرد بینی پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افطس
تصویر افطس
مردی که استخوان بینی وی فرو رفته و نوک بینی اش پهن باشد پهن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افان
تصویر افان
زمان هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
در کلمات مرکب بمعنی افکننده آید: مرد افکن کوه افکن شیر افکن پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
در کلمات مرکب بمعنی افکننده آید: مرد افکن کوه افکن شیر افکن پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقطن
تصویر اقطن
خمیده پشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطن
تصویر فطن
باهوش و زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفطن
تصویر تفطن
((تَ فَ طُّ))
دریافتن، با هوشیاری مطلبی را فهمیدن
فرهنگ فارسی معین