بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء). - پری افسار، افسونگر پری. پری افسا. - مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا. و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود
بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء). - پری افسار، افسونگر پری. پری افسا. - مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا. و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مقود. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425). خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم. ناصرخسرو. پای ببندش برسنهای پند حکمت را بر سرش افسار کن. ناصرخسرو. همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی. ناصرخسرو. دیو هوی سوی هلاکت کشید دیو هوی را مده افسار خویش. ناصرخسرو. بر افسر شاهان جهانم بودی فخر گر پاردم مرکبش افسار منستی. سنائی (از آنندراج). افسری کش نه دین نهد بر سر خواه افسر شمار خواه افسار. سنائی. ناید بهیچ حال ز افسار افسری. وطواط. ز افسار خرش افسرفرستم بخاقان سمرقند و بخارا. خاقانی. ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ بگردن در افساریا پالهنگ. نظامی. همان ختلی خرام خسروانی سرافسار زر و طوق کیانی. نظامی. هرکرا در سر نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار. شیخ بهائی. - افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف). - افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف). - افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف). - بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته. - بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن. - بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود. - امثال: شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. خر پیر و افسار رنگین
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425). خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم. ناصرخسرو. پای ببندش برسنهای پند حکمت را بر سرش افسار کن. ناصرخسرو. همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی. ناصرخسرو. دیو هوی سوی هلاکت کشید دیو هوی را مده افسار خویش. ناصرخسرو. بر افسر شاهان جهانم بودی فخر گر پاردم مرکبش افسار منستی. سنائی (از آنندراج). افسری کش نه دین نهد بر سر خواه افسر شمار خواه افسار. سنائی. ناید بهیچ حال ز افسار افسری. وطواط. ز افسار خرش افسرفرستم بخاقان سمرقند و بخارا. خاقانی. ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ بگردن در افساریا پالهنگ. نظامی. همان ختلی خرام خسروانی سرافسار زر و طوق کیانی. نظامی. هرکرا در سر نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار. شیخ بهائی. - افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف). - افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف). - افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف). - بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته. - بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن. - بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود. - امثال: شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. خر پیر و افسار رنگین
آزرده، برای مثال هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط- مجمع الفرس - افگار)، خسته، رنجور، زخمی، زخم دار افگار شدن: آزرده شدن، زخمی شدن
آزرده، برای مِثال هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط- مجمع الفرس - افگار)، خسته، رنجور، زخمی، زخم دار افگار شدن: آزرده شدن، زخمی شدن
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسۀ فومن برشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه است، آب آن از استخرو رود خانه سونک شفت و محصول عمده آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و چای است، شغل مردم آن زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسۀ فومن برشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه است، آب آن از استخرو رود خانه سونک شفت و محصول عمده آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و چای است، شغل مردم آن زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
هر چه که بدان کاری انجام دهند آلتی که پیشه وران و کارگران با آن کار کنند مانند: اره تیشه چکش و غیره ابراز آلت، داروهای خوشبو که در غذا ریزند مانند: زعفران زردچوبه دارچینو غیره ابزار دیگ افزار بو افزار، آلت مانند (تیشه، اره، چکش و غیره)
هر چه که بدان کاری انجام دهند آلتی که پیشه وران و کارگران با آن کار کنند مانند: اره تیشه چکش و غیره ابراز آلت، داروهای خوشبو که در غذا ریزند مانند: زعفران زردچوبه دارچینو غیره ابزار دیگ افزار بو افزار، آلت مانند (تیشه، اره، چکش و غیره)