علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) : کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید خره. رودکی. خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. ببینیم تا رای گردون سپهر چه افزاید و بر که تابد بمهر. فردوسی. بگیتی کدام است با من بگوی که بفزاید از دانشی آبروی. فردوسی. چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). بر خوی نیک و عدل و کم آزاری بفزای، نی که مال بیفزائی. ناصرخسرو. چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68). دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). کفشگر هم آنچه افزاید زنان می خرد چرم و ادیم و سختیان. سوزنی. شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این. خاقانی. کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی. خاقانی. بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم. ظهیر فاریابی. هم نشین تو از تو به باید تا ترا عقل و دین بیفزاید. سعدی. هرچه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و ازجان کاستی. سعدی. نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. - آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود. - افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را: چو خورشید برزد سر از تیغ کوه جهان را بیفزود فر و شکوه. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - اکرام افزودن، احترام افزودن: چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود. - اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی: همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش. فردوسی. - پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ: به پاسخ نیفزائی و بدخوئی نگوئی سخن نیز تا نشنوی. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود. - جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام: بکن عفو یارب گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. - جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود. - حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود. - خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن: خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن: چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به افزودن شود. - خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون: کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی. خاقانی. رجوع به افزودن شود. - در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن: بدو بازداد آنچنان کش بخواست بیفزود در تن هر آن چش بکاست. فردوسی. هر چه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و از جان کاستی. سعدی. رجوع به افزودن شود. - درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود. - دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود. - رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن: تو بر خویشتن برمیفزای رنج که ما خود گشائیم درهای گنج. فردوسی. رجوع به افزودن و روزی افزودن شود. - روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود. - سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن: بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن برفزود. فردوسی. ترا دیدم سخن در من بیفزود چه گویم جانم اندر تن بیفزود. خاقانی. و رجوع به افزودن شود. - شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن: بجوید مگر بازیابد ورا به دل شادکامی فزاید ورا. فردوسی. و رجوع به افزودن شود. - شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود. - شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود. - شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود. - عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود. - ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه: اگرچه من زعشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. و رجوع به افزودن شود. - ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود. - مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن: وگر خود چنین رای دارد سپهر بیفزایدش هم به اندیشه مهر. فردوسی. که گوئی همی آنچنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی. فردوسی. در زبان گفت که مهر دلم افزودی وان همه دعوی را معنی بنمودی. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - ناز افزودن، زیاده کردن ناز: آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. ورجوع به افزودن شود. - نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن: چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. و رجوع به افزودن شود. - نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن: نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. رجوع به افزودن شود. - نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن: دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. ، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود
علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) : کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید خره. رودکی. خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. ببینیم تا رای گردون سپهر چه افزاید و بر که تابد بمهر. فردوسی. بگیتی کدام است با من بگوی که بفزاید از دانشی آبروی. فردوسی. چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). بر خوی نیک و عدل و کم آزاری بفزای، نی که مال بیفزائی. ناصرخسرو. چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68). دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). کفشگر هم آنچه افزاید زنان می خرد چرم و ادیم و سختیان. سوزنی. شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این. خاقانی. کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی. خاقانی. بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم. ظهیر فاریابی. هم نشین تو از تو به باید تا ترا عقل و دین بیفزاید. سعدی. هرچه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و ازجان کاستی. سعدی. نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی بِه ْ از مذلت خواست. سعدی. - آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود. - افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را: چو خورشید برزد سر از تیغ کوه جهان را بیفزود فر و شکوه. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - اکرام افزودن، احترام افزودن: چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود. - اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی: همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش. فردوسی. - پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ: به پاسخ نیفزائی و بدخوئی نگوئی سخن نیز تا نشنوی. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود. - جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام: بکن عفو یارب گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. - جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود. - حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود. - خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن: خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن: چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به افزودن شود. - خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون: کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی. خاقانی. رجوع به افزودن شود. - در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن: بدو بازداد آنچنان کش بخواست بیفزود در تن هر آن چش بکاست. فردوسی. هر چه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و از جان کاستی. سعدی. رجوع به افزودن شود. - درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود. - دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود. - رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن: تو بر خویشتن برمیفزای رنج که ما خود گشائیم درهای گنج. فردوسی. رجوع به افزودن و روزی افزودن شود. - روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود. - سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن: بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن برفزود. فردوسی. ترا دیدم سخن در من بیفزود چه گویم جانم اندر تن بیفزود. خاقانی. و رجوع به افزودن شود. - شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن: بجوید مگر بازیابد ورا به دل شادکامی فزاید ورا. فردوسی. و رجوع به افزودن شود. - شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود. - شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود. - شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود. - عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود. - ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه: اگرچه من زعشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. و رجوع به افزودن شود. - ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود. - مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن: وگر خود چنین رای دارد سپهر بیفزایدش هم به اندیشه مهر. فردوسی. که گوئی همی آنچنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی. فردوسی. در زبان گفت که مهر دلم افزودی وان همه دعوی را معنی بنمودی. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - ناز افزودن، زیاده کردن ناز: آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. ورجوع به افزودن شود. - نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن: چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. و رجوع به افزودن شود. - نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن: نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. رجوع به افزودن شود. - نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن: دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. ، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلش اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلْش ْ اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء) ، برانگیزانیدن و پریشان کنانیدن، آشامیدن فرمودن، رفع تشنگی کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افژولیدن شود
افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء) ، برانگیزانیدن و پریشان کنانیدن، آشامیدن فرمودن، رفع تشنگی کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افژولیدن شود
افزودن: ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافزود آفتابی. نظامی. ز بی خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی یاری درافزوده ست رنجم. نظامی. کبیسه، آن سال که روزی درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به افزودن شود
افزودن: ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافزود آفتابی. نظامی. ز بی خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی یاری درافزوده ست رنجم. نظامی. کبیسه، آن سال که روزی درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به افزودن شود
افزون شده. علاوه شده. بیشترشده. (ناظم الاطباء). مضاف. (یادداشت دهخدا) ، برانگیختن بجنگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مؤید) (مجمع الفرس). برانگیختن بر شر، حث ّ. حض. نزو. (یادداشت دهخدا) ، بر سر کار آوردن. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). برانگیختن بکار و جز آن. (مجمع الفرس). حریص کردن. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان ساختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). تشویش، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دور کردن گرد که بر جامه و امثال آن نشیند. (مجمع الفرس) ، پر کردن. (آنندراج) ، خشنود کردن، سیراب نمودن. (آنندراج). رفع عطش نمودن. (ناظم الاطباء). در مجمع الفرس بمعنی یک چیزی را کندن و سوا کردن و جامه ای را پوشاندن است. (فرهنگ شعوری) ، حریص کردن. و افژولانیدن هم متعدی می شود. (فرهنگ شعوری). تحریض. تحریش. (یادداشت دهخدا). - برافژولیدن، التحضیض. (تاج المصادر بیهقی). - برافژولیدن بر، احثاث. حث. تحثیث. احتثاث. استحثاث. (یادداشت دهخدا). - برافژولیدن بر کار، حث. (تاج المصادر بیهقی). بعث. (یادداشت دهخدا). - یکدیگر را برافژولیدن، المحاضه. (یادداشت دهخدا)
افزون شده. علاوه شده. بیشترشده. (ناظم الاطباء). مضاف. (یادداشت دهخدا) ، برانگیختن بجنگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مؤید) (مجمع الفرس). برانگیختن بر شر، حَث ّ. حض. نزو. (یادداشت دهخدا) ، بر سر کار آوردن. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). برانگیختن بکار و جز آن. (مجمع الفرس). حریص کردن. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان ساختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). تشویش، تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دور کردن گرد که بر جامه و امثال آن نشیند. (مجمع الفرس) ، پر کردن. (آنندراج) ، خشنود کردن، سیراب نمودن. (آنندراج). رفع عطش نمودن. (ناظم الاطباء). در مجمع الفرس بمعنی یک چیزی را کندن و سوا کردن و جامه ای را پوشاندن است. (فرهنگ شعوری) ، حریص کردن. و افژولانیدن هم متعدی می شود. (فرهنگ شعوری). تحریض. تحریش. (یادداشت دهخدا). - برافژولیدن، التحضیض. (تاج المصادر بیهقی). - برافژولیدن بر، احثاث. حث. تحثیث. احتثاث. استحثاث. (یادداشت دهخدا). - برافژولیدن بر کار، حث. (تاج المصادر بیهقی). بعث. (یادداشت دهخدا). - یکدیگر را برافژولیدن، المحاضه. (یادداشت دهخدا)
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زید. (یادداشت دهخدا). مثل. مئط. مئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غزر. غزر. غزاره. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل. مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غَزر. غُزر. غَزارَه. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.