جدول جو
جدول جو

معنی افرک - جستجوی لغت در جدول جو

افرک
(اَ رَ)
سنبل که گاه بدست مالیدن آن رسیده باشد. (یادداشت دهخدا) ، زایل شدن غم و اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افرا
تصویر افرا
(دخترانه)
درختی که برگهای پنجه ای و میوه بالدار دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اترک
تصویر اترک
(پسرانه)
نام رود مرزی ایران در شرق که به دریای خزر می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسفرک
تصویر اسفرک
اسپرک، گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، زریر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورک
تصویر اورک
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، بازپیچ، بازام، نرموره، آورک، سابود، گواچو، پالوازه، بادپیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشک
تصویر افشک
شبنم، قطره های آب که پاشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرا
تصویر افرا
درختی شبیه درخت چنار، پرشاخ و برگ و سایه افکن با برگ های پنجه ای و دارای بریدگی بسیار که بلندیش تا ۲۰ متر می رسد و چوب آن در مبل سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
زنجبیل. (مجمل). زنجفیل. زنجبیل تر را گویند و بهندی نیز همین نام خوانند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
به هندی طلق است
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. آلوی زرد و تلخ. نلک. (زمخشری) (السامی). ادرک عربی است، بفارسی آلوچۀ سلطانی نامند. در اول سرد و رسیدۀ او در دوم تر و مسکن حدت صفرا و ملین طبع و رب او قابض و آب برگ او کشندۀ کرم معده و نارس او مسهل بعصر و قاطع قی و نفاخ و مفسد معده و مصلحش گلقند و آب آلوچۀ رسیده جهت سرفۀ حارّ و صاحب دق بغایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). آلوچه را گویند و آنرا آلوی گیلی و جیلی و آلوی کشته (کذا) نیز خوانند. سرد و تر است و مسهل صفرا و تشنگی را فرونشاند. (برهان قاطع). نیسوق است. بپارسی آلوچه و آلوی جیلی و آلو کشته (کذا) نیز گویند، طبیعت آن سرد و تر است در اوّل. مسکن حرارت و مسهل صفرا باشد اما مرخی معده بود و مصلح وی قند است. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پسرعموی کیافخرالدین و کیاویشتاسپ، رؤسای خاندان جلال، که مدتی کوتاه پس از مرگ فخرالدوله حسن، در مشرق مازندران حکومت میکرد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 46 از ظهیرالدین) ، زمین کندن پس بناگاه به آب شور رسیدن. (منتهی الارب) ، ازعاق قدر، بسیار نمک کردن دیگ را، شتاب رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ رِ)
بز. معز، ازآف. خسته را کشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ شراک. (اقرب الموارد) ، استیخ کردن نره را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد بنقل از قاموس) ، چوب گوشۀ جوال ساختن. و چوب در گوشۀ جوال کردن. (منتهی الارب). اشظاظ ظرف، شظاظ در آن بستن، و شظاظ بمعنی چوب سرکجی است که آنرا در دو دستۀ جوال داخل کنند. (از اقرب الموارد) ، راندن و پریشان کردن. (منتهی الارب). اشظاظ قوم، پراکندن ایشان و بقولی راندن ایشان. (از اقرب الموارد) ، برپا کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی از کافور. (دزی ج 1 ص 22) ، گاو دشتی، جامۀ سیاه، هر سیاه که سیاهی آن بسرخی زند. (منتهی الارب). رنگ سیاه. (مهذب الاسماء) ، گوسفند. اسم است مر غنم را وقتی که برای دوشیدن خوانند. و منه: اشل الیک الاسفع، بخوان گوسپند را برای دوشیدن. (منتهی الارب) ، ابیض اسفع، نیک سپید. سپیدی سپید
لغت نامه دهخدا
(اَفْ فا)
دروغگو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). افیک. دروغگو. (منتهی الارب). سخت دروغ زن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). کذّاب. دروغزن. دروغگوی. کاذب. (یادداشت بخطمؤلف). ’تنزل علی کل افاک اثیم’. (قرآن 222/26)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام یکی از بخشهای زرقان شهرستان شیراز است بحدود و مشخصات زیر: شمال ارتفاعات سیوند و دهستان کمین، خاور دهستان توابع ارسنجان،جنوب ارتفاعات تخت جمشید و کوه رحمت و دهستان مرودشت، باختر تنگه و رود خانه سیوند. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع است با آب و هوای معتدل. آب مشروب وزراعتی آن از رود خانه سیوند، چشمه سارها و قنواتست. محصولات آن عبارتند از: غلات، چغندرقند، میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت، باغبانی، گله داری و کسب می باشد. بخش خفرک از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که در حدود 7000 نفر سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: سیوند، سیدان، فاروق، حسن آباد، اسماعیل آباد، کره تاوی، عباس آباد و محمودآباد. راه شوسۀ شیراز به اصفهان از باختر و راه فرعی تخت طاووس به توابع ارسنجان از وسط این دهستان می گذرد. طوایف بنی عبداللهی عرب در اطراف آن ییلاق دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ضعیف عقل و رای، جمع واژۀ اقرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیکان و خویشان. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). خویشان و برادران و تبارنزدیکتر به نسب از جانب پدران. (ناظم الاطباء). خویشان و نزدیکان در نسب خواه از طرف پدر باشند یا مادر. (ناظم الاطباء) : فضلۀ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان سعدی).
- امثال:
الاقارب کالعقارب، نزدیکان چون عقربند (در گزندگی) ، از ماست که بر ماست
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دروغ گفتن. (منتهی الارب). افک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دروغگو. مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (ناظم الاطباء). دروغگو. ج، افک. (منتهی الارب). افاک. افیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابوریحان بیرونی آرد: قال صاحب کتاب النخب ان الاذرک حجر شریف من سبوک الاسکندرانیین قدیم نفیس یجری مجری الیاقوت فی النفاسه. قال الکندی الزجاج المصبوغ المسبوک الاذرک العتیق الاحمر الرمانی کالیاقوت الاحمر فی لونه و یبلغ ثمن القطعه منه الف دینار اذ لیس یمکن عمله الیوم و قد جهدوا فی ذلک للمتوکل علی ما ذکر الکندی فجائهم شی ٔ شبیه بالوردی و انا أظن ان الذی کنا ذکرناه فی هدایا الکعبه من القارورات الیاقوتیه انما کانت من اذرک. و قال غیره فیما ذکر من اجتهادهم انهم اخذوا زرنیخا اصفر و احمر جزء جزء و زاجا کرمانیا ربع جزء و رمل الزجاج المصری جزء و سحقوهما نعما و سقوهما خلاباللت مرات ثم اودعوهما فخاره مطینه و استوثقوا من رأسها و دفنوها فی جمرالسرقین فی التنور المسجور و طینوا رأسه و ترکوه لیله ثم استخرجوها و ذکرقوم انهم سبکوا من الرمل و القلی جزٔا جزٔا و حملواعلیه لکل واحد من مائه و عشرین واحدا من نحاس محرق فجاء اخضر. و قیل فی الکتب المجهوله، خذ قطعه کبیره من زرنیخ احمر جید صلب و رببه ببول البقر ثلاثه أسابیعثم انقله الی طرجهاره موضوعه علی رماد سخن و صب ّ علیه اسربا مذابا بمقدار یعلو الزرنیخ و ذر علیه کبریتا فاذا أشعل فاقلب الطرجهاره علی رماد و ادفنها فیه و اترکها حتی تبرد ثم اخرج الزرنیخ و اقشره و اعمل منه الفصوص. و ذکر صاحب کتاب النخب حجرا سمّاه الدرنوک و وصفه بحمره فیها صفره و انه عزیز جدا نفیس کنفاسهالاذرک و کلهما من سبوک الاسکندرانیین. و اما الفسیسفا فلیس من المسبوک و انماهو مؤلف من خرز فصوص بلحام الفضه والذهب یرکب فی حیطان الابنیه بالشام و ذکر الکندی فی المسبوکات عین السنور و وصفه بفرفیریه اللون و قال انه یوجد فی الدفاین بمصر خزف فیه تماثیل حیوانات و خرز صغار ملونه تسمی قبوریه و هذه انما یجدها اصحاب المطالب و هی الکنوزفیهم کثیره بمصر و ربما وجدوا مطلوبهم. و کان الرسم فی الیمن ان یحفر لموتی کبارهم و یبنی فیها ازج و هی قبورهم و یوجد فی کتب الأخبار اخبارها و ان کذبت مکتوباتها و اشعارها و فیها کانت توجد السیوف المسماه قبوریه فلما قصد احد التتابعه الصین و حدثت به حادثه دون بلوغها افترق جنده فریقین ثم استطاب احدهما المکان و قطنوه و هم فیما ذکرالتبت و نزع الاخر الی الوطن فرجعوا الی الوطن بما معهم من الغنائم و الرقیق. وحدث من المتخلفین رسوم اهل الیمن من الحفائر للموتی کالبیوت و کانوا یضعون فیها الجثه بما کان صاحبها یملک و معه خواصه من النساء و قوتهن و حاجاتهن من اللباس والسراج لسنه و یطموا علیها کانهم اعتقدوا بالتناسخ ما یعتقده الهند من العود حتی تحرق النساء انفسهن مع موتی ازواجهن المحرقی الجثث و لما ذکرنا لایزال قوم یعرفون بالنباشین یطلبون فی بلادالترک المقابر القدیمهو یحفرونها فلایجدون فیها الا ما لم یفسده الارض من الذهب و الفضه و سائرالفلز. والفلز یقع علی کل ذائب بانفراده و یقع علی الجوهر المستنبط من المعدن و ان کان مختلطا من عده اصناف. (الجماهر بیرونی ص 227 و 228)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان)
طایفه ای از طوایف دیناری هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان). این طایفه دارای شعب زیر است: خواجه، زنگی، قلعه سروی، غلام موزرموئی، کشی خالی، اولاد حاجی علی، غریبی، جلالی، ممسنی
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
کافی خراسان. شاعری بوده است معاصر ملک طغانشاه بن المؤید و قطعۀ زیر که در غایت لطافت است از اوست:
خسروا تیغ تو مانند اجل شد گه قهر
که نگردد شکم پرگهرش از جان سیر
گر سر هوش بر تیغ گهر دارت را
جان ببیند شکم خاک شود از جان سیر
بنده را زی زنکی با شکمی چون دهلی
جفت افتاده که هرگز نشود از نان سیر
گفتم ای دول، چنین معده نگردد هرگز
جزبه صابون و شخار و نمک و اشنان سیر
معده ای را که درو سنگ همی بگدازد
کی توان کرد چنین معده چنان آسان سیر
گر ز نان سیر نمی گردد این هم نوعی است
کاشکی میشودی این جلب از حمدان سیر
خسرو شرق درین واقعه فریادم رس
زانکه شد خاطرم از فکرت بی پایان سیر
به طریق کرم نقد بده نان چندانک
می خورد قرب دو سال این جلب حیران سیر.
(لباب الالباب عوفی چ نفیسی ص 47)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفرک
تصویر تفرک
شکسته سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که شاخه درخت یا جایی مرتفع آویزند و در آن نشینند تاب خورند باد پیچ تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشک
تصویر افشک
شبنم ژاله
فرهنگ لغت هوشیار
نکوهیدن، بریدن، شکافتن درختی از تیره افراها جزو افراها جزو تیره های نزدیک بگل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه یی که در باغها و جنگلها میروید اسپندان بوسیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرض
تصویر افرض
ماهرتر در علم فرایض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرط
تصویر افرط
جمع فرط، سرپشته ها، فرسنگسارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاک
تصویر افاک
دروغگو دروغوند دروغزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترک
تصویر اترک
نام رودی در مشرق خزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرک
تصویر ابرک
ابر کوچک اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورک
تصویر اورک
((اَ رَ))
تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افاک
تصویر افاک
((اَ فّ))
آن که دروغ بسیار گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرا
تصویر افرا
درختی با برگ هایی مانند پنجه انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشک
تصویر افشک
((اَ شَ))
شبنم، ژاله، افشنگ، افشنک، اپشک
فرهنگ فارسی معین