دوائی است که آنراکشوث و تخم آنرا بذرالکشوث خوانند. فواق را نافع است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). داروئی که به تازی کشوث گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به افرغنج شود
دوائی است که آنراکشوث و تخم آنرا بذرالکشوث خوانند. فواق را نافع است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). داروئی که به تازی کشوث گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به افرغنج شود
شاخۀ پاجوش درخت که آن را در زمین می خواباندند و قسمت پایین آن را زیر خاک می کردند تا ریشه بدواند، شاخۀ تاک که در زیر زمین می کردند و سر آن را از جای دیگر بیرون می آوردند، فرنج بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفج، سکاچه، برفنجک، برخفج، فدرنجک، خفتک، خفتو، کرنجو، درفنجک، فرنجک، برغفج
شاخۀ پاجوش درخت که آن را در زمین می خواباندند و قسمت پایین آن را زیر خاک می کردند تا ریشه بدواند، شاخۀ تاک که در زیرِ زمین می کردند و سر آن را از جای دیگر بیرون می آوردند، فُرُنج بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خَفَج، سُکاچه، بَرفَنجَک، بَرخَفج، فَدرَنجَک، خُفتَک، خُفتو، کَرَنجو، دَرفَنجَک، فَرَنجَک، بَرغَفج
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فر و افرنگ به تو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی (از آنندراج). ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ. منصور شیرازی (از آنندراج). و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فر و افرنگ به تو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی (از آنندراج). ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ. منصور شیرازی (از آنندراج). و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) : به افرنجه افراطن نامدار یکی پادشاهی بدی کامکار. عنصری (از مجمعالفرس). ز مصر و ز افرنجه و روم و روس بیاراست لشکر چو چشم خروس. نظامی. نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم گدازند از آن کوه آتش چو موم. نظامی. بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه. نظامی. ز یونان و افرنجه و مصر و شام نه چندانک برگفت شاید بنام. نظامی.
دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ: ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل. نظامی
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) : به افرنجه افراطن نامدار یکی پادشاهی بدی کامکار. عنصری (از مجمعالفرس). ز مصر و ز افرنجه و روم و روس بیاراست لشکر چو چشم خروس. نظامی. نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم گدازند از آن کوه آتش چو موم. نظامی. بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه. نظامی. ز یونان و افرنجه و مصر و شام نه چندانک برگفت شاید بنام. نظامی.
دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ: ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل. نظامی
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود، {{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل: همچو قندیل معلّق در هوا نی بر اسفل میرود نی بر علا. مولوی. ، {{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار). - اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه). - اسفل درجه، حدّاقل. کمینه. - اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود. - علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود، {{صِفَت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل: همچو قندیل معلّق در هوا نی بر اسفل میرود نی بر علا. مولوی. ، {{اِسم}} ته. تک. بُن، اِسْت. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار). - اسفل بطن، خَثلَه (مابین سُرّه و عانه). - اسفل درجه، حدّاقل. کمینه. - اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود. - علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) : دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گنج بد کشور افروخته. فردوسی. مجلس فروخته شود از می بروز و شب می آتشی است روشن کان را شرار نیست. مسعودسعد. چشمۀ افروخته تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده بخواب. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت جمله بردوخته. نظامی. ، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) : به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته. فردوسی. ، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا). - افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) : شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار. فرخی. جود و سخا را از او فزون شد قوت علم و ادب را بدو فروخته بازار. فرخی. بازار نکوئی بتو افروخته وز تو یکسر همه خوبان را بازار شکسته. سوزنی. - افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت: مگر بخت این کودک افروخته ست ز تو نی که از دولت آموخته ست. فردوسی. - افروخته روی، روی گلگون شده: کافروخته روی بود و پدرام پاکیزه نهاد ونازک اندام. نظامی. - افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب). - شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده
نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) : دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گنج بد کشور افروخته. فردوسی. مجلس فروخته شود از می بروز و شب می آتشی است روشن کان را شرار نیست. مسعودسعد. چشمۀ افروخته تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده بخواب. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت جمله بردوخته. نظامی. ، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) : به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته. فردوسی. ، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا). - افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) : شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار. فرخی. جود و سخا را از او فزون شد قوت علم و ادب را بدو فروخته بازار. فرخی. بازار نکوئی بتو افروخته وز تو یکسر همه خوبان را بازار شکسته. سوزنی. - افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت: مگر بخت این کودک افروخته ست ز تو نی که از دولت آموخته ست. فردوسی. - افروخته روی، روی گلگون شده: کافروخته روی بود و پدرام پاکیزه نهاد ونازک اندام. نظامی. - افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب). - شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده
محمد بن احمد حامدی مکنی به ابوبکر محدث است و محمد بن احمد بن افریقون افرانی نسفی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
محمد بن احمد حامدی مکنی به ابوبکر محدث است و محمد بن احمد بن افریقون افرانی نسفی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
شاخ بزرگی که از درخت ببرند تا شاخهای دیگر برآید. (برهان). فرنج. فرهنگ. فرهنج. (حاشیۀ برهان چ معین) ، شاخ درختی را نیز گویند که پیوند کنند به درخت دیگر. (برهان). شاخ درخت انگوری که آن را در زمین کنند و از جای دیگر تتمۀ آن برآرند وآن را به عربی عکیس گویند. رجوع به فرهنج شود، پیرامون دهان را نیز گویند از جانب بیرون. فرونجک. فرنج. رجوع به فرنج شود، گرانی و سنگینی که در خواب بر مردم افتد و عربان کابوس گویند. (برهان). فرنجک. فدرنجک. درفنجک. برفنجک. فرونجک. (حاشیۀ برهان چ معین)
شاخ بزرگی که از درخت ببرند تا شاخهای دیگر برآید. (برهان). فرنج. فرهنگ. فرهنج. (حاشیۀ برهان چ معین) ، شاخ درختی را نیز گویند که پیوند کنند به درخت دیگر. (برهان). شاخ درخت انگوری که آن را در زمین کنند و از جای دیگر تتمۀ آن برآرند وآن را به عربی عکیس گویند. رجوع به فرهنج شود، پیرامون دهان را نیز گویند از جانب بیرون. فرونجک. فرنج. رجوع به فرنج شود، گرانی و سنگینی که در خواب بر مردم افتد و عربان کابوس گویند. (برهان). فرنجک. فدرنجک. درفنجک. برفنجک. فرونجک. (حاشیۀ برهان چ معین)
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
فرهنگ. علم و فضل و دانش و عقل و ادب. (برهان). رجوع به فرهنگ شود، کتابی را نیز گویند که مشتمل باشد بر لغات فارسی. (برهان). رجوع به فرهنگ شود، شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و از آنجا برکنده بجای دیگر نهال کنند. (برهان). فرهانج. رجوع به فرهانج شود، نام دوایی نیز هست که آن را کشوث گویند و تخم آن را بزرالکشوث خوانند. (برهان). به فارسی اسم کشوث است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرهنگ و افرهنج شود
فرهنگ. علم و فضل و دانش و عقل و ادب. (برهان). رجوع به فرهنگ شود، کتابی را نیز گویند که مشتمل باشد بر لغات فارسی. (برهان). رجوع به فرهنگ شود، شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و از آنجا برکنده بجای دیگر نهال کنند. (برهان). فرهانج. رجوع به فرهانج شود، نام دوایی نیز هست که آن را کشوث گویند و تخم آن را بزرالکشوث خوانند. (برهان). به فارسی اسم کشوث است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرهنگ و افرهنج شود
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسِز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
شاخه بزرگی که از درخت ببرند تا شاخه های دیگر برآید، شاخه درختی که به درخت دیگر پیوند کنند، شاخه درخت انگوری که آن را در زمین کنند و از جای دیگر تتمه آن را بر آرند، عکیس
شاخه بزرگی که از درخت ببرند تا شاخه های دیگر برآید، شاخه درختی که به درخت دیگر پیوند کنند، شاخه درخت انگوری که آن را در زمین کنند و از جای دیگر تتمه آن را بر آرند، عکیس