جدول جو
جدول جو

معنی افرنسیه - جستجوی لغت در جدول جو

افرنسیه(اِ رِ سی یَ)
تأنیث افرنسی. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
فرنگی، از مردم فرنگ، اروپایی، تهیه شده یا نشئت گرفته از اروپا مثلاً نخودفرنگی، گوجه فرنگی، رایج در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
(قَ بَ نِ / نَ دَ)
برگشتن پلک بالا یا زیر، که چشم بر هم نیاید، چنانکه چشم خرگوش در خواب
لغت نامه دهخدا
(رِ سی یَ)
منسوب به مردی بنام فارس. قریه ای باصفا و پر از بوستانها و باغهای پی درپی است که بر ساحل نهر عیسی در نزدیک بغداد واقع است. بین این قریه و قریۀ محول دو فرسنگ باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سی یَ)
مؤنث فارسی. رجوع به فارسی و پارسی شود
لغت نامه دهخدا
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
دینار، ج، افرنتیه. و گاه آنرا افرنجه گویند. (النقود العربیه صص 111- 112)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) :
به افرنجه افراطن نامدار
یکی پادشاهی بدی کامکار.
عنصری (از مجمعالفرس).
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
نظامی.
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم.
نظامی.
بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه.
نظامی.
ز یونان و افرنجه و مصر و شام
نه چندانک برگفت شاید بنام.
نظامی.

دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ:
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
معرب افرنگ و بمعنای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فیروزآبادی). افرنج. معرب فرنگ. سرزمین اروپائیان غربی را مسلمانان افرنجه نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
خواهی برو صدّیق شو خواهی برو افرنگ شو.
مولوی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ جَ)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی (از آنندراج).
ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی (از آنندراج).
و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
حکیمی که در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
افرنجه. افرنگ. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
، گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) :
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) :
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتادۀ تست
شکاری بس شگرف افتادۀ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ سی یَ)
فرقه ای از خوارج که از گروه ثعالبه و از یاران اخنس بن قیس میباشند. در احکام با ثعالبه موافقت دارند جز اینکه ثعالبه را امتیازیست از آنان به اینکه درباره کسی که از اهل قبله و در دارالتقیه باشد حکم بر ایمان یا کفر نکنند، مگر درباره کسی که ایمان یا کفر او نزد آنها معلوم شده باشد. و اغتیال و خدعۀ با مخالفان و سرقت اموال آنان را حرام دانسته اند. و از آنها نقل شده که تزویج مسلمات را با مشرکین قوم خود جایز میدانند. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جمع واژۀ اخ. برادران، مانندها. اشباه: هرگاه که دو دوست بمداخلت شریری مبتلی گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد و از نظایر و اخوات آن حکایت شیر است و گاو. (کلیله و دمنه). و کسب ارباب حرفت و امثال واخوات این معانی بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بی یَ)
گیاهی است که بگیاه نصی ماند. ارینبه. رجوع به ارینبه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دی یَ)
از پرند فارسی. (یادداشت به خط مؤلف) : و فی نقوشه الفرندیه مشابه للب ناب السمک الذی تجلبه البغاریه الی خوارزم. (از الجماهر فی معرفه الجواهر بیرونی)
لغت نامه دهخدا
نامی است که عربها بر شهر لفقوشه و مرکز جزیره قبرس اطلاق کردند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ سی ی)
منسوب به افرنسه، یکی از شهرهای بزرگ افرنجه و روم. گاه آنرا افرنجه گویند و طائفۀ فرنج بدان نسبت کنند. (از النقود العربیه ص 111). منسوب به فرانسه. (یادداشت دهخدا) ، آنچه بدان آتش گیرانند. آتش گیره. (فرهنگ فارسی معین) ، شهاب. (یادداشت دهخدا). رجوع به آفروزه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ سَ)
نام یکی از بلاد فرنج است. (از النقود العربیه ص 111) ، روشن کننده، مشتعل کننده. (فرهنگ فارسی معین). اسم فاعل از افروختن یعنی سوزان. (فرهنگ شعوری) ، آنکه آتش می افروزد. (ناظم الاطباء). فروزنده. (یادداشت دهخدا). رجوع به فروزنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاهی است از طایفۀ مرکب. (از المرجع). امروسیا. امبروسیا. افسنیتن کاذب. دمسیس. زیلان چیچگی. دمسینه. یبانی پلین. عنبریه. (از فرهنگ گیاهی)
لغت نامه دهخدا
(اِ سی یَ)
نام ناحیتی بجنوب خوزستان.
لغت نامه دهخدا
(اِ سی یَ)
مذهب ادریسیه، نزدیک بمذاهب قرمطی و باطنی است که در سوس الاقصی شایع بوده است. (الحلل السندسیه جزء اول ص 273)
لغت نامه دهخدا
(اِفَ نی یَ)
گزر دشتی. جزر. (دزی ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
(اِ یَ)
همان افریقیه بتشدید یاء است که در فارسی بتخفیف آن خوانده شده است. رجوع به افریقیّه و افریقا شود:
چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جام فر و نیل زنند.
منوچهری.
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گزیرگه بازبایار.
منوچهری.
روزی بود کاین پادشاه بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه.
منوچهری.
بر مرز افریقیه با سپاه
چو آمد شد این آگهی نزد شاه.
(گرشاسب نامه).
از در افریقیه تا حدّ چین
نام او فاروق دین افزای باد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ قی یَ)
افریقا و در قدیم به تونس اطلاق میشده. (از فرهنگ فارسی معین). حمدالله مستوفی آرد: از اقلیم دویم وسیم است. مملکتی طویل و عریض است و بلاد مشهورش طرابلس و مهدیه و تونس و تاهرت و سجلماسه و دارالملکش قرطاجینه بوده است و از غایت خوشی شهرش به بهشت نسبت داشته و باروش از سنگ مرمر بوده است، بزمان عثمان در حرب مسلمانان خراب شد و از آن وقت باز، خراب است و از جملۀ عمارت در او دو ستون پیداست از مرمر دورش پانزده گز در علو چهل گز. دیگر عماراتش بر این قیاس توان کرد و اکنون دارالملکش افریقیه است. (نزهه القلوب ج 3 ص 264). یکی از قطعات خمسۀ عالم که بشکل یک شبه جزیره مثلثی است و بوسیلۀ تنگۀ سوئز که ترعۀ سوئز در آن حفر شده به آسیا متصل میشود و از طرف شمال محدود است به مدیترانه و از مغرب به اقیانوس اطلس و از جنوب و مشرق به اقیانوس هند و از شمال شرقی ببحر احمر. جمعیت آن صدوچهل میلیون تن (در قدیم) و وسعت آن سی وهشت میلیون کیلومتر مربع یعنی سه برابر اروپا و پنجاه وهفت برابر فرانسه. از نواحی مهم آن: 1- در شمال در ساحل مدیترانه عبارتند از: مراکش، الجزایر، تونس، تری پولی تن و مصر. 2- صحاری: صحرای لیبی و صحرای نوبی. 3- سودان که رود سنگال و نیجر و نیل علیا آنرا مشروب می کنند. این ناحیه از مغرب به مشرق به چند قسمت ذیل تقسیم شده: سنگامیی، گینه، حوضۀ چاد، باطلاقهای بحرالغزال و حبشه. 4- افریقای استوائی شامل حوضۀ رود کنگو، زامبر و مرتفعات کنیا و کلیمانجارو و کامرون و غیره است. دریاچه های آن عبارتند از: نیاسا بانگرالو، تانگانیکا، ویکتوریا و غیره و کشور زنگبار نیز جزو این قسمت است. 5- افریقای جنوبی، قسمتی از آن بیابانی (کالاهاری) و قسمت دیگر کوهستانی و مزروع است بخصوص در سواحل کاپ و اورانژ و ترانسوال و موزامبیک.
نژاد: نژاد مردم افریقا، عرب، بربر، کابیل و توآره، مصری، نوبی آئی و پل و حبشی و گالا و غیره. نژاد سیاه. بانتوها یا کافرها و هوتانتوها و بوشیمانها و مالگاشها.
حیوانات: فیل، کرگدن، اسب آبی، زرافه، گاومیش، گاو وحشی، شیر، پلنگ، کفتار، گورخر، بزکوهی، شغال، شامپانزه، شترمرغ، طوطی، افعی و غیره.
محصولات: گرد طلا، الماس، مس، سرب، زغال سنگ، درختان تنومند، زیتون، مرکبات، قهوه، فلفل، خرما، پنبه و غیره است.
استعمار اروپائیها: فرانسه در قسمت شمالی آن الجزایر، تونس، مراکش و در قسمت غربی، افریقای غربی فرانسه، افریقای مرکزی فرانسه و همچنین جی بوتی، ماداگاسکار را در استعمار داشت. انگلیس مصر، قسمتی از سودان افریقای شرقی انگلیس و نواحی متحدۀ افریقای جنوبی (کاپ، ناتال، اورانژ، ترانسوال) ، رودزیا و نیجریه و ساحل الذهب و سیرالئون را در استعمار داشت. بلژیک قسمت اعظم حوزۀ رود کنگو را در استعمار داشت. پرتقال نواحی آنگولا را در مغرب موزامبیک را در مشرق تحت تسلط داشت. ایتالیا نواحی تری پولیتن، اریتره و سومالی را در تصرف داشت. کامرون و توگو، بین فرانسه و انگلستان تقسیم گردید. و افریقای غربی آلمان در 1919 م. بین انگلیس و بلژیک تقسیم شد. اسپانیا قسمتی از شمال مراکش و ناحیه ریوواوره و یک قسمت گینه را در تسلطدارد. افریقا تا قرن نوزده چندان شهرتی نداشت ولی در قرن مزبور بر اثر مراوده و اکتشافات سیاحانی از قبیل لیوینگستن، کامرون، استانی، سرپا، پنتو، ماتوکسی، بریتو کاپلو و ایوانس شهرت یافت. دیگر سیاحان معروفی که در افریقا به اکتشاف نقاط مجهول پرداختند، عبارتند از: فلاترس، منکوپار، کلاپرتون، کایه، بارت، ناشی گال، دوبرازا، بورتون، اسپک، باکر، فورو و مارشان. این بود مختصری از اوضاع کلی طبیعی جغرافیای افریقا تاقبل از جنگ اخیر جهانی.
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این کلمه بلاشبهه معرب کلمه آفریقا میباشد ولی عربها به این لفظ تمام قطعۀ آفریقا را بیان نمیکردند بلکه یک قسمت شمالی از آنرا اراده می نمودند حتی رومیان نیز بهمین قسمت کلمه مذکور را اطلاق می کردند. حدود و وسعت قطعۀ فوق در نزد جغرافیون عرب محل اختلاف است برخی از آنان فقط منحصر بخطۀ تونس و جهت غربی طرابلس غرب و جهت شرقی جزائر نموده مرکزش را قیروان میدانستند و در نهایت از سوی شرق تا طرابلس غرب و از جانب مغرب تا شهر قسطنطنیه تمدید کردند و برخی از آنها از برقه یعنی از حدود غربی مصر تا شهر طنجه یعنی تا اوقیانوس اطلس توسعه دادند. افکار دستۀ اول بحقیقت نزدیکتر مینماید چونکه میتوان گفت که افریقیه عبارتست از وسط بلاد بربر در این حال برقه و قسمت شرقی ازطرابلس غرب و جهت غربی جزایر و مغرب اقصی یعنی مملکت مراکش مشمول کلمه فوق نخواهد شد. این کشور در زمان خلافت عثمان در تاریخ 29 هجری قمری بدست عبدالله بن سعد بن ابی سرح گشاده شد و جزیه قبول کردند. در عصر معاویه در سنۀ 50 هجری قمری از طرف عقبه بن نافع تماماً ضبط و ملحق بممالک اسلامی شد و شهر قیروان را نیز در این دوره تأسیس کردند و اینجا مرکز افریقیه گشت. در عصرخلافت عباسی، دولت بنی اغلب، افریقیه را بتصرف خویش درآوردند و متجاوز از صد سال در دست اینان باقی ماند و جزیزۀ سیسیل را نیز به این مملکت ملحق ساختند. آنگاه ملوک فاطمیه و سپس برخی از ملوک طوایف مغاربه دراین محل بحکمرانی و فرمانفرمائی پرداختند. (از قاموس الاعلام ترکی). افریقیه: نامی که جغرافیانویسان عرب به قسمت شرقی یعنی ممالک بربر میدادند (قسمت غربی موسوم به مغرب بود) نامش از اسم ایالت افریقای روم گرفته شده. حدود افریقیه را بتفاوت ذکر کرده اند، در بعضی مآخذ مشتمل ایالت افریقای روم بمعنی اخص و طرابلس غرب و نومیدیا و حتی موریتانیا شمرده شده. بعلاوه لفظافریقیه بمعنای محدودتری بکار رفته (مثلاً قسمت مرکزی و شمالی مملکت تونس). در اوایل هجرت افریقیه در دست دولت بیزانس (در مآخذ اسلامی، روم) بود، و ساکنین آن از قبایل بربر و اعقاب مهاجرین خارجی بودند. استیلای اعراب از بعد از سال 50 ه. ق. که شهر قیروان بنا شد، آغاز گردید. بعداً در زمان موسی بن نصیر مرکز کشورگشائی اعراب در اسپانیا شد. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به معجم البلدان و ذیل آن و الموسوعهالعربیه و دائره المعارف فرید وجدی، و التفهیم و دزی و مراصدالاطلاع و تاریخ گزیده و ضحی الاسلام و سیرۀ عمر بن عبدالعزیز و عقدالفرید و عیون الانباء و روضات الجنات و تاریخ الحکما قفطی و مجمل التواریخ والقصص و الحلل السندسیه و افریقا و لوبیا و بربر و تونس در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فرونشستن سردی و تب، سوخته شدن، تلف شدن. صرف شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تلفظی است از کلمه فرانسه. ابن بطوطه گوید: و هم اصناف ٌ فمنهم الجنویون و البنادقه و اهل رومیه و اهل افرانسه. (سفرنامه ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ فَ یَ)
مأخوذ از الفانتیازیس بمعنی داءالفیل و جذام. (دزی ج 1 ص 34). رجوع به جذام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرنسیه
تصویر فرنسیه
زبان فرانسوی، زن فرانسوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
منسوب به افرنگ اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنساخ
تصویر افرنساخ
زدودن اندوه، افتادن تب بریدن تب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروسیه
تصویر فروسیه
از ریشه پارسی فروسه بنگرید به فروسه و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
مونث فارسی پارسی زن، زبان پارسی مونث فارسی زن فارسی، کلمه پارسی، جمع فارسیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنجی
تصویر افرنجی
فرنگی اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار