پر برشته شدن (یعنی بریان شدن) پوست بره: اثرنبج جلدالجمل، اذا شوی فیبس اعالیه، حال ناخوش، بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد، بقیه ای از علم که برگزیده شود، نشانی است در باطن سپل شتر که به آهن کرده شود تا بدان پی آن شتر گیرند. (منتهی الارب)
پر بِرشته شدن (یعنی بریان شدن) پوست بره: اثرنبج جلدالجمل، اذا شوی فیبس اعالیه، حال ناخوش، بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد، بقیه ای از علم که برگزیده شود، نشانی است در باطن سپل شتر که به آهن کرده شود تا بدان پی آن شتر گیرند. (منتهی الارب)
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسِز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
دهی از دهستان بخش افجۀ شهرستان تهران با 196 تن سکنه. آب آن از رود خانه افجه و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، احتکار. حکره. (یادداشت مؤلف) ، کرایۀ انبار. کرایۀ کالای بانبار سپرده. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان بخش افجۀ شهرستان تهران با 196 تن سکنه. آب آن از رود خانه افجه و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، احتکار. حکره. (یادداشت مؤلف) ، کرایۀ انبار. کرایۀ کالای بانبار سپرده. (یادداشت مؤلف)
ژاک (1819-1880 میلادی). آهنگسازآلمانی الاصل که بتابعیت فرانسه درآمد. وی اپرتهای متعددی تصنیف کرد، از آنجمله است: 1- هلن زیبا. 2- ارفئوس در دوزخ. 3- دوشس بزرگ ژرلستین. 4- حکایات هوفمان. موسیقی او نشاطآور و دارای جاذبه ای قوی است و موفقیتی بزرگ بدست آورد. (فرهنگ فارسی معین)
ژاک (1819-1880 میلادی). آهنگسازآلمانی الاصل که بتابعیت فرانسه درآمد. وی اپرتهای متعددی تصنیف کرد، از آنجمله است: 1- هلن زیبا. 2- ارفئوس در دوزخ. 3- دوشس بزرگ ژرلستین. 4- حکایات هوفمان. موسیقی او نشاطآور و دارای جاذبه ای قوی است و موفقیتی بزرگ بدست آورد. (فرهنگ فارسی معین)
شهری است در آلمان (ناحیۀ هس) نزدیک فرانکفورت سورلمن و 101700 تن سکنه دارد و محصول آن چرمسازی و مصنوعات شیمیایی است. و یک کاخ باستانی دارد. (فرهنگ فارسی معین) (قاموس الاعلام ترکی)
شهری است در آلمان (ناحیۀ هس) نزدیک فرانکفورت سورلمن و 101700 تن سکنه دارد و محصول آن چرمسازی و مصنوعات شیمیایی است. و یک کاخ باستانی دارد. (فرهنگ فارسی معین) (قاموس الاعلام ترکی)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)