آماده، مهیا، در کنار هم، گردآمده در یک محل فراهم آمدن: حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن فراهم آوردن: گرد آوردن، جمع کردن، آماده کردن فراهم شدن: حاصل شدن، به دست آمدن، گرد آمدن، نظم و ترتیب یافتن فراهم کردن: به دست آوردن، آماده کردن، جمع کردن
آماده، مهیا، در کنار هم، گردآمده در یک محل فراهم آمدن: حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن فراهم آوردن: گرد آوردن، جمع کردن، آماده کردن فراهم شدن: حاصل شدن، به دست آمدن، گرد آمدن، نظم و ترتیب یافتن فراهم کردن: به دست آوردن، آماده کردن، جمع کردن
ابن الزفان بن حسن بن اسحاق مکنی به ابوکثیر. یکی از مشاهیر اطبای عرب و از تلامیذ طبیب مشهور علی بن رضوان بوده. وی در زمان افضل بن امیرالجیوش در مصر بطبابت اشتغال داشت. او طبیبی بسیار حاذق بود و عشقی بخصوص بجمع و استنساخ کتب داشت و همیشه جمعی از مستنسخان در منزل او مشغول بکار بودند و علاوه بر کتب بسیاری که افضل بن امیرالجیوش نامبرده از افرائیم خریداری کرد و کتابخانه ای تأسیس نمود، باز هنگام وفات بیش از دوهزار جلد کتاب از وی باقی مانده و یک مجموعۀ بسیار مفید موسوم به ’تعالیق و مجربات’ بوجود آورد و دو کتاب دیگر بنامهای ’التذکره الطبیه فی مصلحه الاحوال البدنیه و مقالۀ فی التقریر القیاسی علی ان البلغم یکثر تولده فی الصیف و الدم و المرارالاصفر فی الشتاء’. وی پیرو مذهب موسی بود. (از قاموس الاعلام ترکی)
ابن الزفان بن حسن بن اسحاق مکنی به ابوکثیر. یکی از مشاهیر اطبای عرب و از تلامیذ طبیب مشهور علی بن رضوان بوده. وی در زمان افضل بن امیرالجیوش در مصر بطبابت اشتغال داشت. او طبیبی بسیار حاذق بود و عشقی بخصوص بجمع و استنساخ کتب داشت و همیشه جمعی از مستنسخان در منزل او مشغول بکار بودند و علاوه بر کتب بسیاری که افضل بن امیرالجیوش نامبرده از افرائیم خریداری کرد و کتابخانه ای تأسیس نمود، باز هنگام وفات بیش از دوهزار جلد کتاب از وی باقی مانده و یک مجموعۀ بسیار مفید موسوم به ’تعالیق و مجربات’ بوجود آورد و دو کتاب دیگر بنامهای ’التذکره الطبیه فی مصلحه الاحوال البدنیه و مقالۀ فی التقریر القیاسی علی ان البلغم یکثر تولده فی الصیف و الدم و المرارالاصفر فی الشتاء’. وی پیرو مذهب موسی بود. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام یکی از دهستانهای بخش فرمهین شهرستان اراک است. این دهستان در شمال شهر اراک و کویر نمک میغان واقع و هوای آن سرد و سالم و آب کلیۀ قراء آن از قنوات است که طول اکثر آنهابه 6هزار گز میرسد. فراهان از سه قسمت به نام بالا وپائین و سادات تشکیل میگردد. جمع قراء دهستان فراهان 129 قریه و دارای 61هزار تن سکنه است. محصولاتش غلات، بنشن و میوه جات است. گله داری یکی از کارهای عمده سکنۀ بخش و پوست برۀ این حدود به خوبی معروف است وخریدار زیاد دارد. صنایع دستی زنان این دهستان قالی و قالیچه بافی با نقشه است. قراء مهم دهستان عبارتند از هزاوه که یکی از قراء خوش آب وهوای فراهان سادات بوده مولد مردان بزرگی مانند امیرکبیر، میرزا بزرگ فراهانی و میرزا ابوالقاسم قائم مقام است و فعلاً در حدود هفتصد تن سکنه دارد. جلوس اباقاخان بن هلاکوخان بعداز پدر در تاریخ 13 رمضان 663 ه. ق. در این قصبه بوده است و ابنیۀ باستانی به صورت خرابه در آن دیده میشود. قصبۀ ساروق یکی دیگر از قراء مهم فراهان است که دارای 2500 تن سکنه است و حمداﷲ مستوفی نسبت بنای آن را به شاه طهمورث میدهد. سابقاً بسیار آباد و کرسی ولایت و مرکز حکمرانی بوده است. چند بقعه به نام 72 تن از قرن هفتم هجری در این قصبه ملاحظه میگردد. قالیچه های مرغوبی در این قصبه بافته میشود. دیگر از قراء قدیمی فراهان زلف آباد است که روزگاری شهر مهم و پرجمعیتی بوده است. قصبۀ فرمهین در مرکز دهستان فراهان واقع و فعلاً مرکز بخش است. قراء مهم دیگر فراهان عبارتند از نظام آباد، مرزجران، تلخ آب، فشک، یاستر، مشهدزلف آباد، فارسیجان، مشهدالکوبه، میغان. به واسطۀ مسطح بودن اراضی در فصل خشکی به اکثر قراء فراهان اتومبیل میتوان برد. فعلاً همه روزه بین فرمهین مرکز فراهان و شهر اراک اتومبیل رفت وآمد مینماید. کویر نمک میغان در قسمت جنوبی دهستان فراهان واقع است و قراء نزدیک به کویر به واسطۀ مجاورت با کویر دارای هوای ناسالم و آب شورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام یکی از دهستانهای بخش فرمهین شهرستان اراک است. این دهستان در شمال شهر اراک و کویر نمک میغان واقع و هوای آن سرد و سالم و آب کلیۀ قراء آن از قنوات است که طول اکثر آنهابه 6هزار گز میرسد. فراهان از سه قسمت به نام بالا وپائین و سادات تشکیل میگردد. جمع قراء دهستان فراهان 129 قریه و دارای 61هزار تن سکنه است. محصولاتش غلات، بنشن و میوه جات است. گله داری یکی از کارهای عمده سکنۀ بخش و پوست برۀ این حدود به خوبی معروف است وخریدار زیاد دارد. صنایع دستی زنان این دهستان قالی و قالیچه بافی با نقشه است. قراء مهم دهستان عبارتند از هزاوه که یکی از قراء خوش آب وهوای فراهان سادات بوده مولد مردان بزرگی مانند امیرکبیر، میرزا بزرگ فراهانی و میرزا ابوالقاسم قائم مقام است و فعلاً در حدود هفتصد تن سکنه دارد. جلوس اباقاخان بن هلاکوخان بعداز پدر در تاریخ 13 رمضان 663 هَ. ق. در این قصبه بوده است و ابنیۀ باستانی به صورت خرابه در آن دیده میشود. قصبۀ ساروق یکی دیگر از قراء مهم فراهان است که دارای 2500 تن سکنه است و حمداﷲ مستوفی نسبت بنای آن را به شاه طهمورث میدهد. سابقاً بسیار آباد و کرسی ولایت و مرکز حکمرانی بوده است. چند بقعه به نام 72 تن از قرن هفتم هجری در این قصبه ملاحظه میگردد. قالیچه های مرغوبی در این قصبه بافته میشود. دیگر از قراء قدیمی فراهان زلف آباد است که روزگاری شهر مهم و پرجمعیتی بوده است. قصبۀ فرمهین در مرکز دهستان فراهان واقع و فعلاً مرکز بخش است. قراء مهم دیگر فراهان عبارتند از نظام آباد، مرزجران، تلخ آب، فشک، یاستر، مشهدزلف آباد، فارسیجان، مشهدالکوبه، میغان. به واسطۀ مسطح بودن اراضی در فصل خشکی به اکثر قراء فراهان اتومبیل میتوان برد. فعلاً همه روزه بین فرمهین مرکز فراهان و شهر اراک اتومبیل رفت وآمد مینماید. کویر نمک میغان در قسمت جنوبی دهستان فراهان واقع است و قراء نزدیک به کویر به واسطۀ مجاورت با کویر دارای هوای ناسالم و آب شورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
براهام. نامی است پارسی باستانی و معرب آن ابراهیم است و نام جهودی بود در نهایت سامان و تجمل در زمان بهرام گور و بهرام، سامان او را تمام بسقائی لنبک نام بخشید. (برهان). رجوع به داستان بهرام گور با لنبک آبکش در شاهنامه و رجوع به براهام و رجوع به لنبک شود.
براهام. نامی است پارسی باستانی و معرب آن ابراهیم است و نام جهودی بود در نهایت سامان و تجمل در زمان بهرام گور و بهرام، سامان او را تمام بسقائی لنبک نام بخشید. (برهان). رجوع به داستان بهرام گور با لنبک آبکش در شاهنامه و رجوع به براهام و رجوع به لنبک شود.
ابراهام. شکل عبری ابراهیم. (فرهنگ لغات شاهنامه). لغتی است درابراهیم. (شرفنامۀ منیری). رجوع به ابراهیم شود، نام وریدی که از کلیه بعنق شانه متصل است و آن دو بربخ است. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به بربخی شود، نام تجویفی در زوج سیم دماغ. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بربخی شود، برابخ بول، مجاری آن. (یادداشت بخط مؤلف). در اصطلاح تشریح یکی از دو مجرایی است که بول را از کلیه ها بمثانه می آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به برابخ شود
ابراهام. شکل عبری ابراهیم. (فرهنگ لغات شاهنامه). لغتی است درابراهیم. (شرفنامۀ منیری). رجوع به ابراهیم شود، نام وریدی که از کلیه بعنق شانه متصل است و آن دو بربخ است. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به بربخی شود، نام تجویفی در زوج سیم دماغ. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بربخی شود، برابخ بول، مجاری آن. (یادداشت بخط مؤلف). در اصطلاح تشریح یکی از دو مجرایی است که بول را از کلیه ها بمثانه می آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به برابخ شود
دهی است از مازندران نزدیک به کردمحله. در سفرنامۀ مازندران رابینو آمده: در افراهمام درخت چنار عظیمی بوضع باشکوهی بر بالای تپه واقع است. و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو و ترجمه آن شود
دهی است از مازندران نزدیک به کردمحله. در سفرنامۀ مازندران رابینو آمده: در افراهمام درخت چنار عظیمی بوضع باشکوهی بر بالای تپه واقع است. و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو و ترجمه آن شود
نامیست پارسی باستانی که آنرا معرّب کرده ابراهیم گویند. (برهان) (جهانگیری). کلمه ابراهیم نامی سامی است و هیچ وقت معرب فارسی نبوده و اپراهام نیز در اعلام فارسی وجود نداشته است لکن چون بغلط زردشت را با ابراهیم مشتبه کرده اند این افسانه نیز در باب کلمه ابراهیم جعل شده است، جماعتی از ترکان (؟). (برهان)
نامیست پارسی باستانی که آنرا مُعرَّب کرده ابراهیم گویند. (برهان) (جهانگیری). کلمه ابراهیم نامی سامی است و هیچ وقت معرب فارسی نبوده و اپراهام نیز در اعلام فارسی وجود نداشته است لکن چون بغلط زردشت را با ابراهیم مشتبه کرده اند این افسانه نیز در باب کلمه ابراهیم جعل شده است، جماعتی از ترکان (؟). (برهان)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
یا فراوک نام یکی از اجداد جمشید است. رجوع به تاریخ سیستان و ذیل آن ص 3 و 4 و آثارالباقیه بیرونی ص 103 شود، وسوسه انداز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: لایؤمننکم الافرع، ای الموسوس. (ناظم الاطباء)
یا فراوک نام یکی از اجداد جمشید است. رجوع به تاریخ سیستان و ذیل آن ص 3 و 4 و آثارالباقیه بیرونی ص 103 شود، وسوسه انداز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: لایؤمننکم الافرع، ای الموسوس. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگۀ شهرستان ساری. محلی کوهستانی و جنگلی و معتدل است و سکنۀ آن 180 تن. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج، غلات، لبنیات است. و شغل اهالی گاوداری و راه آن مالرو است و برنج در کنار رود خانه تجن زراعت میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو شود
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگۀ شهرستان ساری. محلی کوهستانی و جنگلی و معتدل است و سکنۀ آن 180 تن. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج، غلات، لبنیات است. و شغل اهالی گاوداری و راه آن مالرو است و برنج در کنار رود خانه تجن زراعت میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو شود